سبزی پلو با ماهی، چراغ ها - چشم در چشم

سبزی پلو با ماهی، چراغ ها - چشم در چشم


سبزی پلو با ماهی، چراغ ها 

 لعیا اعتمادی

در یک روز سرد بهمن در شهر قم به دنیا آمدم؛ اما اصالتاً اهل خیابان شمس تبریزی در شهر تبریز هستم. نوشتن را دَه سال بیش‌تر نداشتم که شروع کردم؛ البته به علت استقبال گرم خواهر و برادرهای بزرگ‌ترم، سرنوشت نوشته‌های اولیه‌ام چیزی جز موشک و قایق نبود! از سال80 نوشتن را به طور جدی شروع کردم و نتیجه‌ی آن چاپ سیزده عنوان کتاب است؛ البته تعدادی کتاب هم در نوبت چاپ دارم. اگر نویسنده نمی‌شدم، حتماً باستان‌شناس یا یکی از فعالان محیط زیست می‌شدم.

====

سبزی‌پلو با ماهی

بچه‌ی همسایه‌ی 1: «اَه چه بویی! باز روز اول عید شد و بوی سبزی‌پلو با ماهی همه‌ی خانه ‌را به گند کشید!»

مادر همسایه‌ی 1: «مگر این غذا چه عیبی دارد؟ خیلی هم دلت بخواهد! خیلی‌ها آرزوی خوردنش را دارند!»

بچه‌ی همسایه‌ی 2: «به‌به! عجب بوی سبزی‌پلو با ماهی می‌آید!»

مادرِ همسایه‌ی 2: «این بو از خانه‌ی همسایه ‌ا‌ست، دخترم!»

***

چراغ‌ها

پسر جوان به راننده گفت: «آقا کمی عجله کنید! الآن چراغ ‌قرمز می‌شود.»

راننده گفت: «چرا عجله می‌کنی پسر؟»

گفت: «اگر امروز هم به موقع نرسم، باز نقش حاجی‌فیروز را به کس دیگری می‌دهند!»

و همان‌طور که به پشتی صندلی تکیه می‌داد، صدای دختر گل‌فروش را شنید که به دوستش می‌گفت: «کاش چراغ‌ها هیچ‌وقت سبز نبودند!»

***

حسن احمدی

متولد شهرستان میانه و جزء نخستین هنرمندان سال‌های شکل‌گیری حوزه‌ی هنری است. از همان سال‌ها، داستان‌نویسی را آغاز کرده و فارغ‌التحصیل رشته‌ی فیلم‌سازی از دانشکده‌ی صدا و سیماست.

از سال 1373 تا اردی‌بهشت 1386 سردبیر ماه‌نامه‌ی باران، برای گروه سنّی نوجوانان بود.

وی از آغاز شکل‌گیری ماه‌نامه‌ی سروش نوجوانان تا سال 1373 با این مجله همکاری داشت. کتاب «آیینه‌ی سرخ» احمدی در سالی که منتشر شد، به عنوان کتاب سال دفاع مقدس برگزیده شده او جوایزی را از مراکز مختلف در سال‌های گذشته دریافت کرده است.

=====

چشم در چشم

نوه‌ی ننه‌سرما در کنجی نشسته و نگران مادربزرگش بود. می‌ترسید باز مثل هر سال، وقتی بابانوروز می‌آمد، او خوابش برده باشد. فکر کرد بالای سر او می‌نشیند و از او می‌خواهد برایش از سال‌های خیلی دور تعریف کند؛ از زمان‌هایی که دیدن بابانوروز برای او آرزوی بزرگی شد. هر سال هم صبر کرد، او از راه برسد.

بابانوروز در میان باد، باران، برف و سرما، با عجله به دیدن او می‌آمد؛ ننه‌سرما، اما در ساعت‌های آخر، همیشه خوابش برده بود. بابانوروز دلش نیامده بود او را از خواب شیرین بیدار کند و رفته بود.

ننه‌سرما اجازه داده بود، ابرهای خاکستری کنار بروند. همه‌ی برف‌ها آب شوند. خورشیدخانم گرم‌تر بتابد. درخت‌ها از خواب ناز بیدار و پر از شکوفه شوند و همه‌چیز و همه‌جا برای رسیدن بابانوروز آماده باشند.

نوه‌ی ننه‌سرما خودش را در آغوش مادربزرگ انداخت.

مادربزرگ شروع کرد به گفتن قصه برای نوه‌ی مهربانش. گفت و گفت. درخت‌ها از خواب بیدار شدند. برف‌ها آب شدند. بادها آرام گرفتند. ابرها آبی شدند. تا چشم کار می‌کرد، شکوفه‌های رنگارنگ روی درخت‌ها نشسته بودند.

نوه‌ی ننه‌سرما هم‌چنان به قصه‌های او گوش می‌کرد، تا این‌که خواب، چشم‌های کوچک او را پر کرد.

مادربزرگ آهسته بلند شد. می‌خواست دخترک را در کنجی بخواباند. فکر کرد خواب دخترک خراب می‌شود. کنار او دراز کشید. تا خواست ادامه‌ی قصه‌اش را در گوش او بگوید، پلک‌های خودش هم سنگینی کرد و به خواب عمیقی فرورفت.

صبح زود، بابانوروز که به کلبه‌ی ننه‌سرما رسیده بود، باز او را در خواب شیرین دید.

باز هم نشد بابانوروز و ننه‌سرما چشم در چشم هم، هم‌دیگر را نگاه کنند.

بابانوروز رفت. ننه‌سرما و نوه‌اش باید یک سال دیگر تا آمدن دوباره‌ی او انتظار می‌کشیدند.

CAPTCHA Image