به من بگویید: تُرابُ الحسین(علیه السلام)

10.22081/hk.2018.22733

به من بگویید: تُرابُ الحسین(علیه السلام)


جاده‌ی بهشت

مجید ملامحمدی

علاء بیدار بود، خواب نبود. می‌خندید، عبوس نبود. نماز می‌خواند، حواسش فقط به خدا بود.

علاء آرزو داشت مدافع حرم بشود. از روستای آن‌ها عدلون – در جنوب لبنان- تا حرم حضرت زینبB راه زیادی نبود. علاء دوست داشت در کنار رزمنده‌های ایرانی، افغانی، پاکستانی و لبنانی، مدافع حرم اهل‌بیتU بشود. علاء یک هنرمند بود. عکاسی، بازی‌گری و کارگردانی را دوست داشت. شاید اگر این راه را ادامه می‌داد، زیبایی فوق‌العاده‌اش، از او یک ستاره می‌ساخت و در کشورش مشهور می‌شد.

اما یک روز خیلی زیبا، علاء به امام حسین(علیه السلام) سلام کرد و از ته دل گفت: «من شب و روزم را به عشق شما و خانواده‌ی‌تان نفس کشیده‌ام. روضه‌های مادرم برای شما، به جانم، شربت عشق و عاشقی ریخته؛ آیا من زنده باشم و کفتارها بخواهند به طرف حرم اهل‌بیتِ شما پوزه بکشند و زوزه سر بدهند؟»

علاء به زودی عضو حزب‌الله لبنان شد و لباس رزم پوشید. یک پیشانی‌بند زرد هم بالای صورت خوشگلش بست که روی آن نوشته شده بود: «کُلُّنا عباسکِ یا زینب!»

بعد هم یک اسم برای خودش انتخاب کرد و به همگان گفت: «به من بگویید تراب الحسین (یعنی خاکِ حسین).»

این اسم، اسمِ جهادی او بود. علاء جوان و عاشق محمد و آل‌محمدj، مرد و مردانه جلوی داعشی‌ها و اذناب‌شان، ایستاد و عاقبت به آرزوی همیشگی خود رسید: شهادت! بعد هم معروف شد به شهید زینبی!

شهید علاء حسن نجمه، از بچه‌های روستای عدلون به مادرش وصیت کرده بود در مراسم تشییع پیکرش، لباس سفید بپوشند. مادر مهربانش به وصیت جوان رعنا و مثل گلش عمل کرد و لباس سفید پوسید. بعد با صلابت و شجاعت، برای شهادت پسرش سخنرانی کرد.

تا یادم نرفته بگویم: علاء از بچگی یتیم بود و درد یتیمیِ بچه‌های کربلا را به خوبی حس می‌کرد. او چند روز قبل از شهادت خود در صفحه‌ی شخصی‌اش در فیس‌بوک نوشت: «اشک‌های جاری خود را آماده کنید!»

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image