تـا ســه بــِشماری، شِــمُــردَمِت

10.22081/hk.2017.22721

تـا ســه بــِشماری، شِــمُــردَمِت


ملیحه دولابی

 

من به ساعت ِبرنارد احتیاج داشتم، برای دور ریختنِ تمام زباله‌هایی که طی این سال‌ها روی زمین ریخته بودم. یک روز بیدار شدم و دیدم که هیچ اتفاقی نیفتاده. نه قرار است بمیرم که فرشته‌ی مرگ از من بخواهد طی بیست‌وچهار ساعت تمام اشتباهاتم را جبران کنم و نه حتی از شهرداری و یا سازمان حمایت از محیط زیست احضاریه‌ای مبنی بر رؤیت شدن آشغال ریزانِ من آمده است. تنها من از خواب بیدار شدم و احساسِ بدی نسبت به خودم داشتم.

این‌که خودت از خودت شاکی و ناراضی باشی، هزار بار بدتر از یک فرشته‌ی زورگو و یا احضاریه‌های اجباری است. یک نیرویِ درونی با تمام انرژی، در من به جریان افتاده بود که تمامِ آن شش‌هزار و دویست و بیست و هشت زباله‌ای را که روی زمین پرتاب کرده بودم، پیدا کنم و بیندازم توی سطل زباله. این‌که تعداد دقیق آن‌ها را از کجا می‌دانم، برمی‌گردد به استعدادِ بی‌نظیرم در شمردن همه‌چیز! من تعداد تمام پرنده‌های خیابان‌مان و تعداد تمام پاک‌کن‌هایی را که گم کرده‌ام و تعداد تمام آدامس‌هایی را که زیر صندلی چسبانده‌ام، می‌دانم. آدامس‌ها! آدامس‌ها! تا الآن لباسِ چند نفر را زشت کرده‌اید؟

اما مسئله‌ی مهم‌تری وجود داشت و این بود که امکان داشت تمامِ آن شش‌هزار و دویست و بیست و هشت زباله‌ای که توی جوی آب و یا زیر نیمکت پارک‌ها ریخته‌ام از سوی دیگران جمع شده باشد. بنابراین برای جبران، نیاز به چهارصد تا پوست آدامس، پانصدوشصت‌ودو پاکت آب‌میوه، صدوپنجاه‌وسه پاکت پاپ‌کُرن، هفتصدوپنج پاکت شیر کاکائو، هشتصدو‌سی‌وسه نایلون ساندویچ، هفتصدو‌چهل‌و‌پنج پاکت دسته‌دار، چهارصدوهشتادوشش قوطی ِآب‌معدنی، دویست‌و‌چهل‌و‌نه کاغذ شارژ، هشتصدو‌سی‌وسه کاغذ رسیدِ خرید، دویست‌و‌سه پوست نارنگی، ششصدوبیست‌وهشت لیوان یک‌بارمصرف و چهارصدوسی‌ویک خلال دندان برای جمع کردن احتیاج دارم.


اگر می‌خواهید تبدیل به یک «زباله‌نریز» موفق شوید، مهارت‌تان را در شمردن زباله‌هایی که روی زمین می‌ریزید بالا ببرید تا مثل من، به دنبال راه‌کاری برای منتقل کردن این مقدار زباله به سطل آشغال در یک هفته نگردید.
آدم‌ها خیال می‌کردند خیلی به نظافت اهمیت می‌دهم که ازشان می‌خواستم پاکتِ پاپ‌کُرن‌شان را بدهند به من تا توی سطل آشغال بریزم و یا دوان دوان قوطی‌های آب‌معدنی را از روی زمین جمع می‌کردم. ساعت برنارد نداشتم و برنامه‌ی یک‌هفته‌ای من به بیش از یک سال طول کشید تا زباله‌هایی را که توی سطل می‌ریختم، بشمارم.

ساعتِ معمولی خودم را دقیقاً وقتی مینی‌بوس داشت توی زاویه‌ی چهل‌وپنج درجه دور میدان می‌چرخید و لاستیک‌های سمت راست از زمین جدا شده بود، نگاه کردم و از پنجره‌ی پر از چرک پریدم تو و چوب بستنیِ آن پسربچه را گرفتم تا شش‌هزارودویست‌وبیست‌وهفتمین زباله را هم توی سطل آشغال بیندازم.

وقتی داشتم وسط میدان توی چمن‌های تازه آب‌خورده‌اش قلت می‌زدم، مواظب بودم که کاغذهای شارژ تلفن را بردارم. بعد دور میدان یک کم «لی لی» بازی کردم. مواظب بودم وقتی که خم می‌شوم یا دارم از توی خانه‌ها می‌پرم، وقتی که باد می‌زند و کاغذهای رسید را به سمتم می‌آورد، هدف‌گیری دقیقی داشته باشم! و یک عکس هم با ژست این‌که مثلاً باد دارد آن کلاه حصیری را که از آلاچیق‌های جلوی مرداب انزلی خریده بودم و یک پاپیون گنده‌ی بنفش دارد، می‌برد، می‌زنم تنگش تا بعداً نشان نوه‌های احمق و باهوشم بدهم.پ

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image