مجید ملامحمدی
دو رکعت نماز حاجت
عملیات داشتیم. اسمش بود: والفجر 2. عراقیها گیج و ویج بودند. در آن میان، من و دوتا از بچههای رزمنده به خاطر یک غفلت، گرفتار دشمن شدیم. آنها ما را محاصره کردند. ما توی یک چادر بودیم و به فرار، فکر میکردیم. با هم مشورت کردیم. فوری فکری به خاطرم رسید.
- دو رکعت نماز بخوانیم... نماز حاجت از خدا! مشغول نماز شدیم. بعد لباسهایمان را عوض کردیم و از چادر بیرون آمدیم. عراقیها انگار کور شده بودند و ما را نمیدیدند...
شهید پیچک چه کرد؟
او برای همهی رزمندهها الگو بود؛ مخصوصاً در هنگام خواندن نماز اول وقت. حالا هم زخمی شده بود و حسابی بدنش، خونریزی داشت. امدادرسانی کم بود و وقت کمی داشتیم. باید حتماً او را به سرپلذهاب میرساندیم تا به دکتر و بیمارستان سپرده شود.
چه باید میکردیم؟ مانده بودیم چه کنیم! ناگهان شهید پیچک برخاست و به زحمت سرش را بالا آورد. بعد مشغول خواندن نماز شد. فهمیدم وقت نماز شده. ما هم مشغول نماز شدیم. وقتی او را به پادگان رساندیم، شهید شده بود. ما هم از او یاد گرفته بودیم نماز اول وقتمان هیچوقت از یادمان نرود.
خدایا مرا ببخش!
یک بار مأموریتمان در جبهه خیلی طول کشید. وقتی به مقر خودمان رسیدیم، وقت نماز اول وقت گذشته بود. ما هم حسابی گرسنه بودیم. نشستیم سرِ سفرهی غذا؛ اما از امیر خبری نبود!
- امیر کجا رفت؟
دنبالش گشتم. دیدم کنار یک تانکر آب رفته و دارد وضو میگیرد. چهرهاش غمگین و مضطرب بود. امیر داشت میگفت: «خدایا، مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم!»
امیر خیلی زود شهید شد.
او که بود؟
خلبان در کنار هلیکوپترش ایستاده بود و به سؤال خبرنگارها جواب میداد. از دوردست صدای انفجار گلولههای خمپارهی توپ، به گوش میرسید. یک خبرنگار یمنی از او پرسید: «شما تا چه هنگام حاضرید با دشمن بجنگید؟» خندید و جواب داد: «ما برای خاک نمیجنگیم. ما برای اسلام میجنگیم... تا هر وقت که اسلام در خطر باشد.»
این را گفت و راه افتاد. خبرنگارها با حیرت دنبالش رفتند و دیدند او آستینهایش را بالا زده.
چند نفر پرسیدند: «آقای شیرودی! چی شده؟ به کجا میروید؟»
جواب داد: «دارند اذان میگویند. وقت نماز شده!»
او سردار شهید علیاکبر شیرودی بود؛ همان خلبان شجاعی که قصههای شجاعتش با هلیکوپتری که داشت، شنیدنی است.
خواب ابدی
مادر نگران مجید بود. مجید رمقی در بدن نداشت و مثل یک جسم بیجان روی تخت بیمارستان افتاده بود. ترکشهای خمپاره چند جای بدنش را زخمی کرده بود. مادر داشت برایش دعا میخواند که ناگهان مجید چشم باز کرد. مادر گفت: «چی شده پسرم؟ چه میخواهی؟»
مجید با اشاره چشم و بیصدا گفت: «آب... آب!»
مادر برایش آب آورد. او با کمک مادر وضو گرفت تا نماز بخواند. مادر ظرف آب را از اتاق بیرون برد. وقتی برگشت، چیز عجیبی دید. پسرش وضو گرفته بود؛ اما نماز نمیخواند. او به خواب ابدی فرو رفته بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله