10.22081/hk.2017.22694

کار می‌کنم تا دست‌فروش خوبی بشوم...

مقدمه:

خسته از گرد کار و مشغله‌های همیشگی بین همهمه و ازدحام مسافران مترو ایستاده بودم و به زحمت دستگیره را نگه داشته بودم و با یکی از مخاطبان کاری در حال بحث و نزاع تلفنی؛ در آن حالت خشن و عصبانی، دختربچه‌ای با موهای ژولیده و لباس‌های چرک مقابلم ایستاده بود و با پابلندی یک شاخه گل را به سمت صورت من می‌آورد و مدام تکرار می‌کرد: «خانم، گل!»

یک لحظه از کوره در رفتم: «چیه بچه؟ نمی‌خرم! نمی‌خوام! وقت گیر آوردی؟»

چند ایستگاه بالاتر...

تلفن تمام شده، مسافران پیاده شده بودند، صندلی‌ها تقریباً خالی و من غرق در افکار خود یک گوشه نشسته بودم که از کمی دورتر دوباره همان دختربچه را دیدم.

دخترک با دیدن من شانه‌هایش را در هم کشید، گام‌هایش آهسته‌تر شد و صدایش آرام‌تر:

- خانم‌ها گل! گل بخرید!

بالأخره به نزدیکی من رسید...

برای جبران رفتارم اسکناسی درآوردم و به سمتش گرفتم. با چشمان مظلوم و نگاه کودکانه‌اش به من خیره شد.

- من گدا نیستم خانم... گل‌فروشم! دیدم ناراحت هستید، فکر کردم حتماً با این شاخه گل می‌تونم خوش‌حال‌تون کنم؛ چون من دلم نمی‌خواد مامان‌ها ناراحت باشن...

این‌جا بود که سیلی محکمی خوردم...

دنیا دور سرم می‌چرخید، شرم و پشیمانی از یک قضاوت بی‌جا در من نهیب می‌زد! هضم و باور این همه بزرگی در یک دختربچه‌ی کوچک غیرممکن بود!

تصمیم گرفتم درباره‌ی این دسته‌گل‌های پژمرده‌ای که «کودکان، کار» نامیده می‌شوند، چند خطی بنویسم و در مصاحبه‌ای با یکی از این کودکان صدای کوچک و غم بزرگ‌شان را بشنوم.

کودکان کار به کودکان کارگری گفته می‌شود که به صورت مداوم و پایدار به خدمت گمارده می‌شوند و این مسئله آن‌ها را معمولاً از مدرسه و تجربه‌ی شیرین دوران کودکی بی‌بهره و سلامت روحی و جسمی آن‌ها را تهدید می‌کند.

این روزها، خیابان‌های شهر ما جایی است که کودکان کار، بی‌خانمان‌ها، معتادین و حاشیه‌نشین‌ها، اوقات بسیاری را در آن سپری می‌کنند. بسیاری از اینان ناخواسته و بنا به شرایط اجتماعی و محیطی که در آن بزرگ شده‌اند، در چنین وضعیتی قرار گرفته‌اند.

در این میان، کودکان کار نسبت به بقیه‌ی محرومین جامعه آسیب‌پذیرترند؛ از طرف دیگر این گناه آنان نیست که باعث شده آن‌ها در این وضعیت دشوار قرار بگیرند.

طبیعتاً، کودکان، انبوه مشکلات زندگی را به سختی تاب خواهند آورد؛ مشکلاتی مثل نابسامانی و آشفتگی وضعیت خانواده، محرومیت از بهداشت و آموزش، نبود فرصت و امکانات برای بهره بردن از دوران کودکی، ظلم و تبعیض در محیط کار، خشونت، سوء‌تغذیه و...

بر اساس آمار جهانی، سالانه 250 میلیون کودک کار 5 تا 14 ساله در جهان وجود دارند که 120 میلیون نفر از آن‌ها وارد کار تمام‌وقت بازاری و فروش شده‌اند؛ مثل دست‌فروش‌ها، دوره‌گردها و کودکان شاغل در مراکز خدماتی (پادویی)، واکسی‌ها و...

و بقیه به فعالیت‌های استثماری گرفته می‌شوند؛ مانند کار در معدن، کارخانه‌ها و...

فقر اقتصادی خانواده، اعتیاد والدین و شکاف طبقاتی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در جامعه از مهم‌ترین علل ورود کودکان به این عرصه به حساب می‌آید.

کار می‌کنم تا دست‌فروش خوبی بشوم...

مصاحبه با دو تن از کودکان کار در خیابان

حنا مشایخ

کودک اول: داود نازی‌آباد

- داود چند سالته؟

-10 سال.

- درس می‌خونی؟

- تا کلاس اول خوندم.

- چند ساله کار می‌کنی؟

- از بچگی.

- تا حالا چه کارهایی کردی؟

- نمی‌دونم، فال فروختم، اسفند دود کردم، آدامس... الآن هم که (با لبخند) شیشه پاک می‌کنم.

- پس تا حالا کاری جز دست‌فروشی نداشتی؛ کار حرفه‌ای بلدی؟

- نه، اما می‌گن دست‌فروش خوبی می‌شم!

- ساعت چند از خواب بیدار می‌شی و از کی شروع به کار می‌کنی؟

- بعضی وقتا با مادرم که نماز می‌خونه، بعضی وقتا هم هفت صبح؛ اگر بابام خونه باشه، همون موقع که بیدار می‌شم می‌زنم بیرون، اگر نه یه کم دیرتر.

- مگر از بابات می‌ترسی یا مجبورت می‌کنه کار کنی؟

- خیلی! (با لبخند)

- چندتا خواهر و برادرید؟ همه‌تون کار می‌کنید؟

- پنج‌تا خواهر دارم. نه، فقط من و مادرم. خواهر بزرگم هم گل‌سر درست می‌کنه.

- پدرت چی؟

- نمی‌تونه.

- مریضه؟

- نمی‌دونم، نه! (مضطرب)

- اعتیاد داره؟

- فکر کنم.

- داود! چه آرزویی داری؟

- (بدون معطلی) واسه مادرم چادر بخرم (لبخند)، واسه خواهرم (تأمل...)؟

- واسه خودت چه آرزویی داری؟

- دوچرخه داشته باشم.

- تا حالا کتک خوردی؟

- نع.

- یعنی اصلاً کتک نخوردی؟

- از بابام و ابراهیم که ژیلت می‌فروشه. یک بار دعوامون شده؛ اما من بیش‌تر زدمش.

- دوست داری در آینده چه‌کاره بشی؟

- (با خنده و تمسخر) دکتر! ولی نمی‌شم.

- چرا؟

- خب سخته و پول هم نداریم.

- کار کردن را بیش‌تر دوست داری یا درس خوندن رو؟

- فقط دوست دارم مامانم دیگه کار نکنه.

- مادرت چه‌کار می‌کنه؟

- کارش سخته...

کودک دوم: زهرا تجریش

- زهرا! چند سالته؟

- نُه سال.

چه‌کار می‌کنی؟

- دستکش می‌فروشم و... (لبخند) واسه چی می پرسی؟

- توی این گرما دستکش؟

- (با خنده) آره، می‌خرن. بعضیا هم فقط پول می‌دن؛ البته لیف و چسب زخم هم دارم.

- از درآمدت راضی هستی؟

- آره، بعضی وقتا.

- اصلاً چرا کار می‌کنی؟ درس خوندی؟

- خب برای پول درآوردن. آره، کلاس دومم. تابستونا کار می‌کنم.

- مگر پدر و مادرت کار نمی‌کنن؟

- (با تمسخر و خنده) من با مادربزرگم‌اینا زندگی می‌کنم.

- پس پدر و مادرت؟

- مادرم مرده و اونا بابامو راه نمیدن خونه ... شما از تلویزیون اومدی؟ به من پولم می‌دی واسه این سؤالا؟

- نه زهراجان! من از طرف نشریه‌ی سلام بچه‌ها اومدم. بله، حتماً ازت خرید می‌کنم. چرا پرسیدی؟

- چون مادربزرگم گفته با کسی حرف نزنم و جایی نرم.

- من که نگفتم با من بیا! می‌شه ازت عکس بگیرم؟

دستاشو روی صورتش گذاشت و گفت: «می‌رم ها!»

- باشه عزیزم، عکس نمی‌گیرم! خیلی پول دوست داری؟

- آره، چون باید کیف و دفتر بخرم.

- آفرین! پس درس خوندن را دوست داری؟

- نه زیاد؛ اما مجبورم؛ چون می‌خوام دکتر بشم!

- تا حالا کسی اذیتت کرده؟

- اوهوم! خیلیا اذیتم می‌کنن. توی مترو، یه بار همه‌ی وسایلم‌ و بردن.

- چه‌جوری از خودت دفاع می‌کنی؟

- (با خنده) هیچ کاری نمی‌کنم؛ چون بعضیاشون آدم رو می‌زنن!

- رفتار مادربزرگت چه‌طوره؟

- همه‌اش حوصله نداره! (با خنده)

- خودت درآمدت رو جمع می‌کنی؟

- نه! مامان‌بزرگم می‌گیره واسه مدرسه‌ام.

- چه آرزویی داری؟

- دیگه کار نکنم و برم کلاس ورزشی و مسافرت و پول‌دار بشم و لباس‌اینا (لباس و وسایل) بخرم.

- خونه‌تون کدوم منطقه است؟

- دوره. الآنم مترو میاد باید برم.

- باشه. ممنون زهراجان! (پولش را از دستم قاپید و به طرف مترو...)

زهرا با هیجان خود را میان سیل مسافران غرق کرد و سوار بر مترو به سمت آن خانه‌ی دور، راهی شد و من خسته از شنیده‌ها و دیده‌های خود، توی این فکرم که به راستی با چند بسته از چسب زخم‌هایی که این کودک می‌فروشد، می‌شود به زخم‌های بزرگ این دست‌های کوچک التیام بخشید؟

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image