زهرا غانم
یک روز آفتابی هندوانهای آنقدر زیر آفتاب ماند، که زیادی پخت و خراب شد؛ زود خراب شد؛ چون نباید زیر آفتاب بمانیم...
آدم زیر آفتاب داغ میکند و از کار میافتد...
باید در سایهها راه برویم... مادرم همیشه میگفت از سایه برو، حتی اگر یک ذّره باشد! من سایهها را خوب میشناسم.
وقتی هوا گرم است گم میشوند، میروند... شاید آنها هم از گرما فرار کردهاند، یک گوشهای دور هم هندوانه میخورند!
*
این یادداشتهای درختی است که با چاقو قطع شد
نه تبر
نه ارّهبرقی...
نمیدانم شادم یا دلگیر؛ زنده یا مرده؟
میروم که میز و صندلی، قاب پنجره یا آینه در
یا تخت شَوَم برای زندگیها و آدمها و روزها و شبهای مختلف!
تا جز سبز شدن، سبز کنم
پر کنم فضاها را، با اشیایی که منم!...
اشیایی که میشود نباشند، ولی باشند، بهتر است!
*
تقویم به چه درد میخورد
وقتی
قرار نیست عزیزی را ملاقات کنی!
فکر کردن به خاطرات شیرین گذشته، باید به ما انرژی بدهد تا بهتر و عالیتر شویم و زندگیمان را رشد دهیم... معرفی میکنم: کارشناس رشد! کف بزنید!...
به نام خدای خوب و مهربان که بیشتر از هر کس فراموشش میکنم!...
بعد چه کسی؟ خودم را...
الآن وقت خوبی برای نامه نوشتن نیست، دلم میلرزد، دستم نمیرود و واژهها گم میشوند!...
... نباید ضعف و سستی را جدی گرفت، والّا آنها تو را جدی میگیرند و مثل پیراهن میشوند به تنت!...
بیپیراهن میشود به خیابان رفت؟ میشود معاشرت کرد؟ میشود خرید رفت؟
... نمیشود؛ و تو اگر دچارش شوی، گرفتار تنهایی و انزوا میشوی...
به پهنای صورت لبخند بزن و نگران این نباش که دندانهایت نامنظماند.
به غمها فکر نکن؛ چون تو قویتر از آنها هستی.
به تنهایی فکر نکن، تو یک دنیایی!
پر از گنجشکها و مهتابها و رودها و درختها و خانهها و چراغها و قطارها و حسهای مختلف...
اگر شبت غمگین شد، «روز» را صدا بزن تا کنار هم فیلم ببینند و تخمه بشکنند! اگر لبهایت خندان بود، دستهایت را صدا بزن، انگشتانت را صدا بزن تا آدمها هم باشند... سلامتی و زندگی را جشن بگیر، تو پر از همهای
پر از زندگی!
خودت را دستکم نگیر!...
*
کفِ دستم نوشتم «بابا»
و نقطههایش را به طور هلالیشکل، به هم متصل کردم...
حالا «بابایم» لبخند میزند!
بابا لبخند میزند
دستهایم گرم میشوند!...
*
کاش دستهایمان بال داشتند؛ پر میزدند میرفتند... مثل کبوتر
کنارِ یک کبوتر دیگر!...
*
دفتر را روبهرویم باز کردهام...
بیایید بیرونِ دنیا زندگی کنیم. بیرون زمان. بیرون از خودمان!...
من بیرونها را دوست دارم. من دوست دارم تازهها را تجربه کنم.
تازه برای من، نه تازه از لحاظ تاریخی!
تاریخ زندگیِ خودش را دارد.
*
زندگی مسابقه نیست... برای همین میگویم از اسبها بدم میآید...
برای همین بدترین ناسزا در مرام من، اسب است...
اسبها تند میدوند، خوب میدوند
و به خاطر دویدنشان تحسین میشوند!...
*
نوشتن برای «هیچکس»، دنیایی میآفریند.
دنیایی از ناشناختهها...
چون احساس میکنی این «هیچکس» هم، کسی است!...
*
در شعر «پنجره» به معنی ارتباط با آدمها و فضای بیرون است، حالا هر که و هر کجا میتواند باشد!...
اما جدیداً تلفن همراه، پنجرهای بزرگتر از پنجرهی اتاق است.
و «اتاق»، همان «گوشی تلفن» است.
و ما در خلأیی بیرون از اتاق،
به اتاق و پنجرهاش چشم دوختهایم!...
*
درست نیست که هر کس کلاه خود را بگیرد که باد نبرد!...
پنگوئنها در سوز و سرمایِ یخچالها، زمانی که طوفان میشود، کنار هم میایستند، تا یخ نزنند و نمیرند!...
*
اگر تنها بمانی چه میکنی؟
خب، میروم کتابخانه و دکمهی سکوت و کتابخوانی خود را میزنم، و میروم درون کتاب و افکار و خطوطِ بسیار مغزم!...
... درونِ سَرَم چه کارها که نمیکنم و چه جاها که نمیروم و چه تصویرها که نمیبینم... آهان! فراموش کردم! و چه کتابها که نمینویسم!...
دنیاهای بسیاری درون مغز هر کداممان است،
شاید دلم خواست بروم داخل یکی از دنیاهای مغز مبارک دوستم؛ یا مسئول کتابخانه!...
*
من از گلهای مصنوعی بیزارم، خیلی هم قشنگ هستند! دیدیدشان؟
با گلدانهای قدبلند جور واجور...
گلهای پلاستیکی برّاق و چشمدرآور!
قشنگیاش که قشنگاند؛ اما اسمشان را نباید «گل» و «گلدان» گذاشت!
من به اسمِ «گل و گلدان» غیرت دارم، دوست ندارم روی هر چیزی اسمِ گل و گلدان بگذارم.
از گلهای آپارتمانی هم بدم میآید!
به نظرم یکی از غمگینترین مناظر، گلهای آپارتمانیاند.
زندهاند؛ اما غمگینند... غم نمیگذارد آدم زندگی کند، پس مردهاند!
گل باید آسمان و خورشید را ببیند و باد گلبرگهایش را نوازش کند...
باید زنبورها و پروانهها را ببیند...
باید داخل خاک باشد، آب بخورد، فصلها را ببیند!
*
برادرزادهام دهانِ اصغر (عروسکم) را پر از غذا کرد.
از آن موقع دو – سه هفتهای است که دهانش هنوز پر از غذاست!...
زندگی عروسکها، به دست صاحبانشان میگذرد.
والّا در یک نقطه، گیر میکند... در لحظهای از زندگی!
...
لطفاً
عروسک
نباشید!
ارسال نظر در مورد این مقاله