میوه‌ی شعر / پدر من یک درخت بود

10.22081/hk.2017.22684

میوه‌ی شعر / پدر من یک درخت بود


میوه‌ی شعر

مهری ماهوتی

راسته‌ی پیاده‌رو را قدم می‌زدم و فکر می‌کردم کجا کلاس شعر پیدا کنم و پیش کدام استاد بروم. جلوی میوه‌فروشی رسیدم. هلوهای درشت و خوش‌رنگ زیر نور لامپ بزرگی که بالای سرشان روشن بود، تماشایی بودند. انگار خدا تک تک‌شان را با حوصله رنگ و نقاشی کرده بود. دستم را دراز کردم و یکی را برداشتم. با همه‌ی دقتی که نشان دادم، هلوی کناری‌اش قل خورد و تالاب...

فریاد فروشنده، رعشه‌ای به جانم انداخت: «ای بابا! ببین میوه‌ی نازنین را چه‌طور زخمی کرده!»

جلو دوید. آن را برداشت و با گوشه‌ی دستمال یزدی بزرگی که روی شانه‌اش آویزان بود، انگار بچه‌اش را نوازش می‌کند، پوست نرم و صورتی و پوشیده از کُرک، هلو را نوازش کرد و آن را با دقت سر جایش گذاشت. چشم‌هایم را مالیدم. دلم پر از شوق شد. بی‌اختیار گفتم: «آقا! شما شاعرید؟»

 

پدر من یک درخت بود

سپیده خلیلی

پدر من یک درخت بود. او نگفت. من خودم فهمیدم.

وقتی کوچک بودم روی دست‌هایش لانه داشتم. موهایش، برگ‌هایش بود که همیشه بوی بهار می‌داد؛ حتی وقتی رنگ زمستان شده بود.

راه که افتادم از تنه‌ی محکمش با هزار زحمت بالا می‌رفتم، خودم را به گوش‌هایش می‌رساندم و حرف‌هایی را که از این‌طرف و آن‌طرف برچیده بودم، در گوش او خالی می‌کردم. آن‌وقت دوباره سبک می‌شدم و پرواز می‌کردم. پرواز کردن را خودش یادم داده بود.

پدرم به من گفته بود که هر جوجه‌ای یک روز بزرگ می‌شود و به ناچار لانه‌اش را ترک می‌کند. من سعی می‌کردم، هیچ‌وقت بزرگ نشوم. بزرگ نشوم، تا او غذا به دهانم بگذارد. بزرگ نشوم و از سرما بلرزم، تا او گرمم کند. من لانه‌ای به جز آن لانه را نمی‌خواستم.

نفهمیدم چه شد؟ روزی فهمیدم که دیگر در لانه‌ام جا نمی‌شوم. من که بزرگ نشده بودم، لانه کوچک شده بود!

با این خیال به دنبال لانه‌ای بزرگ‌تر به این‌طرف و آن‌طرف پریدم. به هر لانه‌ای که رسیدم، یک قفس بود. قفس‌ها جای پرنده‌هایی هستند که پرواز را بلد نیستند. نه، من که روی شاخه‌های بلندترین درخت لانه داشتم. نه، من که ترس از افتادن را نمی‌شناختم.

آخر یک روز به امید دیدن تهِ تهِ آسمان پر کشیدم. بدون ترس از پرنده‌های شکاری. بدون ترس از گم شدن. آن‌قدر پر زدم و پر زدم تا به ته آسمان رسیدم. آن بالا هیچ خبری نبود. بادی خبرها را می‌آورد و بادی دیگر خبرها را با خود می‌برد.

خسته که شدم، به یاد درختم افتادم. به شوق در لانه لمیدن، به سراغ لانه‌ی قدیمی‌ام پر کشیدم. هر چه گشتم دیگر نه درختی بود و نه لانه‌ای.

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image