گربه‌ای روی پشت‌بام (ص 22 تا 25)

10.22081/hk.2017.22653

گربه‌ای روی پشت‌بام (ص 22 تا 25)


سیدالیار روشن

 

گربه‌ی سیاه، پریشان بود. با پای لنگ به این‌ور و آن‌ور می‌رفت و همه‌جا سرک می‌کشید، ولی حتی یک درخت یا پلکانی نبود که بتواند از آن پایین بیاید. گربه‌ی بیچاره روی پشت‌بام آن مرکز خرید نوساز و خالی گیر افتاده بود. نزدیک‌ترین ساختمانی که به چشم می‌خورد ده - دوازده متر آن‌طرف‌تر بود و نمی‌شد رویش پرید. گربه بارها به لبه پشت‌بام می‌آمد و با خود کلنجار می‌رفت که بپرد یا نه؛ اما تصمیم سخت و خطرناکی بود. آخر گربه‌ی بیچاره پایش زخمی ‌شده بود. گذشته از این، ساختمان مرکز خرید سه‌طبقه و بلند بود، اصلاً نمی‌شد از روی آن پرید. گربه به یکباره شروع کرد به فریاد زدن.

- آهای یکی کمکم کنه، من این‌جا گیر افتادم!

ولی خبری از هیچ یک از گربه‌های محل نبود. آخر هیچ گربه‌ای تا آن موقع روی پشت‌بام مرکز خرید نرفته بود. گربه‌ی سیاه بار دیگر به لب‌ بام آمد. نگاهی به خیابان انداخت. آن پایین توی پیاده‌رو مردم بی‌خیال و بی‌خبر این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. گربه‌ی سیاه شروع کرد به میومیو کردن تا بتواند نظر مردم را جلب کند. خیلی‌ها صدایش را می‌شنیدند؛ اما تنها کاری که می‌کردند این بود که نیم‌نگاهی به سمت بالا بیندازند و سپس بی‌توجه به راه خود ادامه دهند. آخرسر در آن شلوغی دختری با شنیدن صدای گربه به سمت بالا نگاه کرد.

- ببین، یه گربه اون بالا داره میومیو می‌کنه!

مردی که همراه دختر بود به طرف بالا نگاه کرد. گربه‌ی سیاه خوش‌حال شد و سعی کرد صدایش را بالا ببرد.

مرد گفت: «عجب گربه‌ی بی‌عرضه‌ای! خب بپره... یه ساختمون سه‌طبقه که چیزی نیست.»

دختر گفت: «بیچاره! به کی خبر بدیم بیارتش پایین؟»

- خواهرِ من بی‌خیال شو، من عجله دارم یالا بریم، شب عیده باید کلی خرید کنیم.

- ولی گناه داره!

- نه بابا گربه‌ها استاد سنجیدن ارتفاعن، هر طوری که رفته اون بالا خودش میاد پایین.

مرد این را گفت و سوار ماشین شد.

گربه‌ی سیاه ناراحت شد. خیلی پشیمان بود که دنبال آن کارگر ساختمان راه افتاده و یواشکی تا پشت‌بام آمده است. اگر آن بالا نمی‌آمد هیچ‌وقت پایش هم زخمی ‌نمی‌شد.

پشت سرهم با خود می‌گفت: «چی‌کار کنم خدایا! عجب اشتباهی کردم!»

ساعت‌ها گذشت. خیابان حالا خلوت شده بود. گربه‌ی سیاه هم دیگر خسته شده بود. همان‌جا لب ‌بام نشست. ناگهان چشمش به گربه‌ی دیگری افتاد که آن پایین به سمت سطل زباله می‌رفت. گربه‌ی سیاه وقتی یکی از دوستانش را دید با صدای بلند گفت: «دُم‌بریده خودتی؟»

دم‌بریده که تازه توی سطل آشغال پریده بود و داشت دنبال غذا می‌گشت، گفت: «ای بابا چند بار گفتم منو به این اسم صدا نکنید! درسته که دُم قشنگم رو اون آدم‌های خیر ندیده بریدن، ولی این دلیل نمی‌شه اسمم رو عوض کنید!»

این را گفت و سرش را بیرون آورد.

- کو کجایی تو؟

گربه‌ی سیاه گفت: «این‌جا، این بالا.»

دُم‌بریده بالا را نگاه کرد: «سیاه تویی؟ رفتی اون بالا چی‌کار؟»

گربه‌ی سیاه گفت: «تو رو خدا کمکم کن بیام پایین!»

دُم‌بریده گفت: «آخه چه‌طوری سر از پشت‌بوم این ساختمون خالی درآوردی! بس که فضولی!»

گربه‌ی سیاه با ناراحتی گفت: «از کجا می‌دونستم این‌طوری می‌شه... دلم می‌خواست بدونم توش چه شکلیه.»

- خب سعی کن بپری!

- نمی‌تونم، پام زخمی‌ شده.

- چی؟ پاتم زخمی ‌شده؟ تو چی‌کار کردی با خودت؟

- قصه‌اش مفصله، امروز که درِ ورودی باز بود رفتم توی مرکز خرید رو خوب گشتم، همین‌طور از پله‌ها اومدم بالا تا این‌که دیدم درِ پشت‌بوم هم بازه و آدم‌ها روش مشغول کارن. منم از وقت استفاده کردم گفتم برم روی پشت‌بوم یه خرده دراز بکشم و از آفتاب لذت ببرم، ولی وقتی از خواب بیدار شدم دیدم آدم‌ها رفتن در رو هم بستن، خیلی ترسیدم و حسابی هول کردم، سریع دویدم به سمت در و یهو خرده‌شیشه رفت توی پام، الآنم خیلی درد می‌کنه...

 

 

دُم‌بریده گفت: «ای وای... تونستی درش بیاری؟»

- نه، نتونستم. خیلی خیلی درد داره.

- آخی... حالا آدم‌ها فردا دوباره میان سر کار در رو باز می‌کنن میای پایین. پات رو هم یه کاریش می‌کنیم. غمت نباشه.

- واقعاً؟

- آره الآن ماه‌هاست که هر روز صبح میان این‌جا.

سیاه خیلی خوش‌حال شد و گفت: «راست می‌گی... خدا از دهنت بشنوه رفیق.»

دُم‌بریده گفت: «خیلی خوب حالا برو بخواب و سعی کن دردش رو تحمل کنی. فردا صبح پایین که اومدی صحبت می‌کنیم. گشنت که نیست؟»

- نه نه من خوبم! می‌تونم تا فردا تحملش کنم.

- آخه این‌طوری که تو اون‌جا نشستی و با شکم گرسنه زل زدی به من، چه‌طوری غذا بخورم!

- فدای تو عزیزم! تو راحت باش. من تو رو تماشا نمی‌کنم. راستش منظره‌ی غروب آفتاب خیلی قشنگه. دارم اون رو تماشا می‌کنم. بعدشم سریع می‌خوابم که زود صبح بشه آدم‌ها بیان.

دم‌بریده تشکر کرد و پرید توی زباله‌ها.

روز بعد قبل از طلوع آفتاب گربه‌ی سیاه بیچاره با خوش‌حالی جلو درِ پشت‌بام نشسته بود. بدجوری گرسنه بود. لحظه به لحظه توی دلش می‌گفت: «الآن در باز می‌شه! الآن باز می‌شه!»

خورشید طلوع کرد. مردم از خانه‌ها بیرون آمدند و پیاده‌روها دوباره شلوغ شد؛ اما در هم‌چنان بسته بود.

گربه‌ی سیاه که چند ساعتی می‌شد به در زل زده، سرش را پایین انداخت و گفت: «کجا موندن پس! مُردم از گرسنگی.»

در همین فکرها بود که صدایی شنید.

- سیاه؟ سیاه اون بالایی؟

گربه‌ی سیاه به سختی خودش را به لب بام رساند. آن پایین دوستش ملوس را دید.

- سلام ملوس...کجا بودی تو؟

- تو که می‌دونی کار هر روز من چیه... مثل همیشه داشتم دنبال خونه‌ام می‌گشتم، راستی امروز دقیقاً یه ماه شد که گمش کردم، دلم واسه صاحبم یه ذره شده.

- امروز هم نتونستی پیداش کنی؟ چه بد!

- نه... ولی من یه روزی دوباره برمی‌گردم پیشش... بی‌خیالِ من، راستی خبرت رو دم‌بریده بهم داد! چرا هنوز اون بالایی؟ آدم‌ها هنوز نیومدن؟

- نه کسی نیومده... ملوس بدجور گشنمه...

- الهی بمیرم... موندم چرا کارگرها امروز نیومدن، نکنه...

- نکنه چی؟

ملوس یکهو گفت: «وای نه!»

گربه‌ی سیاه با ترس پرسید: «چیه؟ چی شده؟»

- سیاه امروز تعطیله! عیده! تا چند روز کارگرها پیداشون نمی‌شه!

- از کجا می‌دونی؟

- ناسلامتی یه زمانی گربه‌ی خونگی بودما... خوب این چیزا رو می‌دونم.

گربه‌ی سیاه فریاد کشید: «وای نه، بدبخت شدم!»

ملوس گفت: «حالا به خودت مسلط باش... دست و پاتو گم نکن... من برم کمک بیارم. زود برمی‌گردم.»

گربه‌ی سیاه گریه‌اش گرفت، اما فوری اشک‌هایش را پاک کرد و با خود گفت: «بی‌خیال پسر، شاید ملوس اشتباه می‌کنه. اون که الآن یه ماهه از آدم‌ها فاصله گرفته، شاید اصلاً امروز عید نیست. شاید هفته‌ی دیگه‌س. شاید آدم‌ها فردا قراره بیان. شاید امروز یکی‌شون تصادف کرده یا سگی، روباهی بهش حمله کرده بقیه هم به‌ خاطر اون موندن واسه فردا...»

گربه‌ی سیاه نگاهی به پیاده‌رو انداخت و گفت: «چرا این آدم‌ها کمکم نمی‌کنن... بهتره بلندتر صداشون کنم!»

اما باز هم کارساز نبود. خیلی‌ها گربه را به یک‌دیگر نشان دادند؛ اما کسی قدم پیش نگذاشت. یک نفر جلو آمد و گوشی‌اش را درآورد، عکسی گرفت و رفت!

ساعتی گذشت. صدای قار و قور شکمش بدجور دیوانه‌اش کرده بود. در همین حین پرنده‌ای کمی ‌آن‌طرف‌تر لب ‌بام نشست. گربه‌ی ‌سیاه با دیدن پرنده چشمانش برقی زد و با خود گفت: «وقت شکاره!»

اما همین که خواست بپرد، درد پایش شدیدتر شد، پرنده پرواز کرد و رفت. گربه‌ی سیاه از درد فریاد کشید: «آخ پام... آهای پرنده، من گشنمه، برگرد!»

بعدازظهر، گربه‌ی سیاه رهگذرها را می‌شمرد تا شاید حواسش پرت شود و گرسنگی‌اش از یاد رود؛ اما این هم کارساز نبود؛ چون نه او شمردن را درست و حسابی بلد بود و نه گرسنگی‌اش به این سادگی از بین می‌رفت.

ساعت‌ها گذشت؛ اما خبری از دم‌بریده و ملوس نشد.

گربه‌ی سیاه با خودش گفت: «ملوس حتماً رفته کمک بیاره به جاش خونه‌اش رو پیدا کرده. به هر حال اگه این‌طوری هم باشه واسش خوش‌حالم، ولی این دم‌بریده کجاست؟ امروز پیداش نیست.»

در همین فکرها بود که زیور را دید.

- آهای زیور کجا می‌ری؟

زیور با آن قیافه‌ی اخمالواش نگاهی به گربه‌ی ‌سیاه انداخت و گفت: «اون بالا رفتی چی‌کار؟»

گربه‌ی سیاه با ناراحتی گفت: «گیر افتادم!»

زیور گفت: «که این‌طور.»

این را گفت و به راهش ادامه داد.

گربه‌ی سیاه همان‌طور که داشت راه رفتن زیور را از آن بالا تماشا می‌کرد، زیر لب گفت: «عجب گربه‌ی بی‌خیالیه، کاش منم آن‌قدر بی‌خیال بودم، واسه چی توی این ساختمون مزخرف سرک کشیدم!»

خورشید غروب کرد و گربه‌ی سیاه در حال تماشای منظره‌ی غروب آفتاب با درد شدید و شکم گرسنه به خواب رفت.

روز بعد بی‌تفاوت با روزهای قبل نبود. خبری از کارگران ساختمان نشد. حالا گربه‌ی سیاه خوب می‌دانست که حق با ملوس بوده. این را مدام زیر لب تکرار می‌کرد. در همین فکرها بود که ملوس پیدایش شد و یک سگ ولگرد هم همراهش بود. سیاه با دیدن سگ، ترس برش داشت.

ملوس گفت: «نه نه، نترس... واسه کمک اومده. آقای متشخصیه!»

گربه‌ی سیاه گفت: «آهای سگه! می‌تونی کمکم کنی؟»

سگ نگاهی به ارتفاع ساختمان انداخت و گفت: «کارت تمومه. نمی‌شه از این ارتفاع نجات پیدا کنی.» بعد خمیازه‌ای کشید و به راه افتاد.

ملوس ناراحت شد؛ اما به رویش نیاورد. بعد رو به گربه‌ی سیاه گفت: «ولش کن سگ بوگندو رو... اگه شده همه‌ی گربه‌های محل رو جمع می‌کنم که با هم‌دیگه نجاتت بدیم.»

گربه‌ی سیاه با ناراحتی گفت: «خیلی ازت ممنونم ملوس، ولی این کار جواب نمی‌ده.»

ملوس شروع کرد به میومیو کردن. گربه‌ی گربه‌ی سیاه گفت: «چی‌کار می‌کنی؟»

- می‌خوام نظر این آدم‌ها رو جلب کنم شاید یه کمکی بکنن.

- چاره‌ساز نیست. من دو - سه روزه که مدام صداشون می‌کنم.

- بیا دوتایی باهم امتحان کنیم.

گربه‌ی سیاه هم شروع کرد به میومیو کردن. گرچه صدایش بدجور خسته بود؛ اما با تمام توانش به این کار ادامه داد.

زنی گفت: «اون گربه‌ها رو!»

دیگری گفت: «اِ... این گربه‌هه که هنوز اون بالاس سه روزه هر روز صبح می‌بینمش!»

دیگری گفت: «پاساژ که درش بسته‌اس... حداقل زنگ بزنید آتیش‌نشونی، گناه داره!»

دیگری گفت: «آتیش‌نشونی واسه یه گربه؟ بی‌خیال بابا.»

آخر سر ملوس گفت: «من تو رو تنها نمی‌ذارم. همین‌جا دراز می‌کشم.»

گربه‌ی‌ سیاه گفت: «خیلی ممنونم، ولی تو باید دنبال خونت بگردی... خدا رو چه دیدی، شاید صاحبت امروز توی پارک باشه یا همین فروشگاه بغلی.»

ملوس گریه‌کنان گفت: «ولی تو گشنته!»

گربه‌ی ‌سیاه گفت: «نه یه پرنده شکار کردم. تو نگران من نباش! خطرناکه همین‌طوری این‌جا دراز بکشی.»

***

گربه‌ی‌ سیاه روی لبه‌ی بام به پشت دراز کشیده و چشم به ستاره‌ها دوخته بود. هیچ نمی‌دانست چندمین شب است که تنهایی آن بالاست. شاید یک هفته، شاید ده روز، شاید هم بیش‌تر. چند روزی بود که خبری از ملوس هم نبود. درد پا و گرسنگی این چند روز دست‌بردارش نبود. حالا هم تشنگی قوز بالاقوز شده و امانش را بریده بود. بس که این چند روز فریاد زده بود، صدایش گرفته بود و حتی نمی‌توانست صحبت کند.

گربه‌ی سیاه همان‌طور که با چشمان خیس به آسمان زل زده بود زیر لب گفت: «مامان! پسرت داره هلاک می‌شه!»

یاد مادرش که افتاد شروع کرد به زار زار گریه کردن.

گربه‌ی بیچاره امیدش را از دست داده بود و دیگر توان حرکت کردن هم نداشت. چشمانش را بست و آماده شد برای مردن.

ناگهان صدای ماشین شنید. در تاریکی شب کامیونی آن پایین نزدیک سطل زباله نگه داشت. رفتگر پیاده شد و به سمت زباله‌ها رفت.

گربه‌ی سیاه به سختی زبان گشود.

رفتگر که متوجه گربه شد رو به راننده گفت: «اون‌جا رو، یه گربه اون بالا گیر افتاده!»

راننده نگاهی به گربه کرد و گفت: «اِ اِ... این که دیشب هم این‌جا بود.»

رفتگر رفت روی کامیون، بعد از طریق پنجره‌ها بالا رفت، سپس دسته‌ی جارویی که در دست داشت را بالا برد و گفت: «یالا بپر روش!»

گربه‌ی سیاه که اولش خیال می‌کرد خواب است، چشمانش را مالید و با خود گفت: «یعنی حقیقت داره؟»

رفتگر گفت: «پیشی بپر دیگه!»

گربه‌ی سیاه به سختی بلند شد و رفت روی جارو. رفتگر گربه را پایین آورد و در آغوش گرفت، سپس چشمش به کف پای گربه افتاد و گفت: «آخ آخ، پاتم که زخمی‌کردی!»

رفتگر از روی ماشین زباله پایین پرید. بعد با یک دست پای گربه را گرفت و با دست دیگر به آرامی ‌و با دقت تمام خرده‌شیشه را درآورد.

گربه‌ی سیاه فریاد کشید. رفتگر با مهربانی گفت: «تموم شد.»

سپس پای گربه را با تکه‌پارچه‌ای بست. بعد رو به راننده گفت: «آب داری؟»

گربه‌ی‌ سیاه آب خورد و کلی با میومیو کردن از رفتگر تشکر کرد. ماشین زباله به راه افتاد.

روز بعد گربه‌ی سیاه پیش دوستانش بازگشت. همه‌چیز به روال عادی برگشته بود. برای خیلی‌ها هیچ چیز آن پیاده‌رو تفاوت نکرده بود؛ چراکه خیلی‌ها هیچ‌وقت متوجه نشدند که گربه‌ای به مدت چندین روز از بالای ساختمان نظاره‌گر آن‌ها بود و حالا غیبش زده. گربه‌ای که شمردن بلد نبود و سعی بر شمردن آن‌ها داشت!

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image