پرانتز باز، آب، پرانتز بسته (ص 48 و 49)

10.22081/hk.2017.22641

سیدسعید هاشمی

مقدمه

آب، یکی از قدیمی‌ترین و همه‌گیرترین موضوعات جهان است. خودتان بهتر می‌دانید که تمام موجودات زنده و غیرزنده‌ی جهان، همه به نوعی با آب ارتباط دارند. بعضی چیزها هم هستند که آب با آن‌ها ارتباط دارد! مثلاً بعضی از برنامه‌های تلویزیونی موضوع‌شان درباره‌ی چیزی غیر آب است؛ اما وقتی نگاه می‌کنیم می‌بینیم کلی آب در آن است؛ یعنی آب خودش را به آن برنامه رسانده و آن برنامه آب‌بندی شده است.

گاهی مردم دنبال آب می‌دوند تا یک قطره آب پیدا کنند و تشنگی‌شان را با آن برطرف کنند. گاهی هم آب دنبال آدم می‌دود. مثل حادثه‌ی سیل پاکستان در سال 2010 که آب دنبال مردم دوید و 2000 نفر را در خود غرق کرد.

آب برای پاکیزگی است؛ یعنی می‌بارد تا آدم‌ها را بشوید. گاهی جَوگیر می‌شود و در کل آدم‌ها را می‌شوید و می‌برد. مثل بارانی که در زمان حضرت نوح بارید و کافران را شُست و کار نوح را راحت کرد.

آب انواع مختلفی دارد. آب تصفیه‌شده، برای نوشیدن است و آب پاک برای شست‌وشو. آب چاه و سد برای کشت و صنعت است و آب سنگین برای انرژی هسته‌ای! اما ما انسان‌ها همیشه موجودات بی‌نظم و بی‌مزه‌ای هستیم و جای همه‌چیز را باهم عوض می‌کنیم. مثلاً آب پاک را به جای نوشیدن در شستن ماشین استفاده می‌کنیم و آب آلوده را به جای استفاده در کشت، در بطری‌های آب معدنی می‌ریزیم و به خورد مردم می‌دهیم. آب سنگین را هم به جای انرژی هسته‌ای در اختلافات سیاسی استفاده می‌کنیم و رابطه‌ی کشورها را به هم می‌زنیم.

خداوند آب را فرستاده تا به ما آرامش بدهد. هرجا آب هست، آرامش و زندگی هم هست؛ اما ما انسان‌ها پررو و پرتوقع هستیم و با دست خودمان آرامش را از خودمان می‌گیریم. مثلاً سر آب زراعی با هم دعوا می‌کنیم. یا آب پاک را به جای استفاده در پاکیزگی، در شیر می‌کنیم.

خلاصه آب مظهر پاکیزگی و صفا و دوستی است؛ اما ما با آب دشمنی می‌کنیم، غافل از این‌که خدای بزرگ و مهربان به ما هشدار داده است: «قُل أَرَأَیتُم اِن اَصبَحَ ماؤُکُم غَوراً فَمَن یَأتیکُم بِماءٍ مَعین؛ بگو: به من خبر دهید اگر آب‌های (سرزمین) شما در زمین فرو رود، چه کسی می‌تواند آب جاری و گوارا در دسترس شما قرار دهد؟»

(سوره‌ی الملک، آیه‌ی 30)

گفت‌وگو

گفت‌وگویی داریم با جناب آقای آب. سلام جناب آقای آب. لطفاً خودتون رو برای بینندگان ما معرفی کنید.

ـ منو اسکول کردید؟ مگه خودتون الآن منو معرفی نکردید؟

ـ منظورم اینه که خودتون رو به طور کامل معرفی کنید.

ـ بله. بنده سلام عرض می‌کنم خدمت بینندگان محترم. بنده آب هستم.

ـ این‌که همونی شد که من گفتم!

ـ مگه می‌خواستید چیز دیگه باشه؟ آب، آبه دیگه. چه شما بگید، چه من بگم؛ البته بینندگان محترم می‌تونن بگن: H2o.

ـ خیلی خب، بگذریم...

ـ شما شاید بتونی بگذری؛ اما من نمی‌تونم...

ـ ای بابا! حالا چرا به دل می‌گیری؟ من که چیزی نگفتم. اسم‌تون رو پرسیدم که شما هم گفتید و تموم شد، رفت.

ـ به اون قضیه کاری ندارم. من نمی‌تونم بگذرم، به خاطر این‌که آب راکد هستم. حالا اگه جاری بودم یه چیزی، می‌تونستم بگذرم و برم یه جای دیگه.

ـ البته من منظورم این بود که از این ماجرا عبور کنیم. ما دل‌مون می‌خواد که یه خاطره‌ی زیبا برای بینندگان ما تعریف کنید.

ـ هه... هه... هه... زیباترین خاطره‌ای که یادم میاد زمانیه که لشکر فرعون می‌خواستن از آب عبور کنن، من شکاف خوردم؛ اما همین که اون‌ها وارد من شدند، من به هم پیوستم و همه‌شون رو غرق کردم. کلی کیف کردم. خیلی حال داد. هه... هه... هه...

ـ ببخشید، این خاطره کمی تلخ بود! ما منظورمون این بود که یک خاطره‌ی جالب و فرح‌بخش برامون تعریف کنید.

ـ بله... یه خاطره‌ی دیگه هم دارم برای زمانی که حضرت نوح از خدا خواست مردم‌ رو عذاب کنه. خدا هم منو از آسمون فرستاد و من همه‌شون رو غرق کردم. آی حال کردم. یه نفرشونم زنده نموند. هه... هه... هه...

ـ ای بابا، جناب آب! چرا فکر می‌کنید این ماجراهای تلخ، خنده‌دار هستند؟ ما از شما یه خاطره‌ی جالب و خنده‌دار خواستیم.

ـ آها... منظورتون اینه که خنده‌دار باشه؟ خب چرا از اول نمی‌گید؟ یه خاطره‌ی خیلی خنده‌دار دارم راجع به پینوکیو. زمان پینوکیو، من برای خودم دریایی بودم. وقتی پینوکیو رفت دنبال پدر ژپتو، مجبور شد سوار قایق بشه و وارد من بشه؛ اما من طوفانی شدم، قایقش واژگون شد و طعمه‌ی نهنگ شد... هه... هه... هه... خیلی بامزه بود، نه؟ هه... هه... هه...

ـ لااله... آقای محترم مگه شما سادیسم... ببخشید! منظور من اینه که کمی از وظایف‌تون بگید. از گیاهانی که با وجود شما رشد می‌کنند و به زمین و آدم‌ها زندگی می‌دن.

ـ ببخشید! گیاه دیگه چیه؟

ـ ای بابا! یعنی شما نمی‌دونید گیاه چیه؟

ـ من از کجا بدونم؟ من وظیفه‌ا‌م اینه غرق کنم یا سیل راه بندازم.

ـ مگه می‌شه شما ندونید که گیاه به چه معنیه؟ گیاه... همون دار و درخت‌ها و سبزه‌هایی هستن که رشد می‌کنند و اکسیژن می‌گیرن و دی‌اکسیدکربن پس می‌دن، میوه می‌دن، سایه تولید می‌کنن...

ـ آها... فهمیدم... پس به اون‌ها می‌گن گیاه؟ من تا حالا نمی‌دونستم... حالا ببینم... مگه گیاهان با آب رشد می‌کنند؟

ـ بینندگان عزیز همه‌ی شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم... آقای تهیه‌کننده بیا این میکروفون رو بگیر... لباسامم بگیر... می‌خوام خودمو بندازم توی همین آب راکد...

زنگ انشا

موضوع انشا: آب

شغل پدر من آب بستن است؛ یعنی او در محل کارش، آب می‌بندد. البته او خودِ آب را نمی‌بندد؛ چون آب، نخ نیست که بتوانیم آن را ببندیم و باز کنیم. پدر من مرغ‌های سربریده و پَرکنده را در مقابل خود می‌گذارد و به آن‌ها آب می‌بندد تا مرغ‌ها چاق و چله شوند. ما به محل کار او می‌رفتیم و این کار را نگاه می‌کردیم و خوش‌مان می‌آمد؛ اما یک بار مادرمان به محل کار پدرمان آمد و کار او را دید و خیلی عصبانی شد. گفتند: «چرا این کار را می‌کنی و پول حرام به خانه می‌آوری؟» پدر ما خندید و گفتند: «این کار‌ها که آب خوردن است. مردم بدتر از این‌ها را هم انجام می‌دهند.»

مادرمان عصبانی‌تر شد و گفتند: «روی آب بخندی! مگر کار حرام، خنده دارد؟ آیا حکایت آن چوپان را نشنیده‌ای که آب در شیر گوسفندان می‌ریخت و می‌فروخت.»

پدرمان گفتند: «کم آب آب کن. وقتی می‌شود راحت نشست و پول درآورد، چرا خودمان را به زحمت بیندازیم؟ آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیم.»

مادرمان گفتند: «حالا فهمیدم که زندگی‌مان بر آب است.»

پدرمان گفتند: «تو از اولش نفوس بد می‌زدی. نترس آب از آب تکان نمی‌خورد.»

مادرمان گفتند: «من می‌روم خانه‌ی پدرم.»

پدرمان هم گفتند: «برو گم‌شو!»

مادرمان رفتند و با پدربزرگ‌مان آمدند. پدربزرگ‌مان گفتند: «مرتیکه چرا با آبروی خودت بازی می‌کنی؟»

پدرمان گفتند: «تو دیگر برای ما سجاده آب نکش. تو خودت اِند خلافی.»

پدربزرگ‌مان که خیلی بهشان برخورده بود، گفتند: «مرتیکه‌ی عوضی، دفعه‌ی آخرت باشد که از این غلط‌ها می‌کنی؛ وگرنه یک چیزی می‌گویم که هم آبت بشود و هم نانت.»

پدرمان در جواب عرض کردند: «مرتیکه تو برو به فکر آن هندوانه‌هایی باش که توی مزرعه‌ات کاشته‌ای و به جای آب به آن‌ها جوهر قرمز می‌دهی تا رنگ‌شان قرمز شود.»

پدربزرگ‌مان که جلو من و مادرم کم آورده بودند، آمدند یک جواب آب‌دار به پدرمان بدهند تا پدر ما از خجالت آب شود که پدرمان پیش‌دستی کردند و با بیل زدند پس کله‌ی پدربزرگ‌مان. پدربزرگ‌مان هم از دست پدرمان شکایت کردند و الآن پدرمان دو ماه است که در زندان دارند آب خنک می‌خورند. این بود انشای من.

نامه‌های عهد عتیق

قربان خاک پای جواهرآسای مبارکت شوم!

نوکران دربار را استنطاق کردیم مُقُر نیامدند. از قبل هم گمان می‌بردیم که آن بدبخت‌ها جرأت جسارت به پیشگاه همایونی را نداشته باشند. علی ‌اَیّ حال، مُفَتِّشان را به اقصی نقاط شهر فرستادیم تا فرد خاطی را دست‌بسته به حضور بیاورند، در نهایت مشخص گردید که بیش‌تر تقصیرات به گردن سازمان آب است. دست‌مان کوتاه و خرما بر نخیل. چه کنیم که سازمان آب است و تنبیه کردنش سراب است؛ وگرنه درسی به او می‌دادیم تا بداند که وقتی اعلی‌حضرت در مستراح، سرگرم قضای حاجت همایونی هستند نباید آب را قطع کرد.

زیاده جسارت است.

خاک درگاه همایونی

پرانتزی

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image