دعوتنامهای برای عروسی
دلنوشتهی طلبهی شهید مصطفی ردانیپور
مجید ملامحمدی
عشق به جبهه برایش آرام و قرار نگذاشته بود. طلبهی سختکوش و درسخوانی بود؛ اما به خاطر خدا لباس رزم پوشید.
*
هر وقت که مادر تلاش میکرد مصطفی ازدواج کند، او میگفت: «مادرجان، بچههای مردم دارند توی جبهه تکه پاره میشن، اون وقت شما میگین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر!»
با این حال شنیده بود امام(ره) گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دستبردار نبود و توی گوشش میخواند که وقت زن گرفتنت شده. بالأخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری؛ اما بهشان نگفته بود که این خانم همسر شهید است. آن خانم هم، همهی خواستگارها را رد میکرد، مصطفی را هم رد کرد.
مصطفی پیغام فرستاد: امام(ره) گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج کنید؛ اما آن خانم باز هم قبول نکرد. او میخواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبر کند. دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید، میخواهم داماد حضرت زهرا(س) باشم. آن خانم دیگر نتوانست حرفی بزند. جوابش مثبت بود. امام خطبهی عقدشان را خواند. مصطفی گفت: «آقا ما را نصیحت کنید!»
امام(ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: «از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد.»
*
طلبهی شهید مصطفی ردانیپور برای عروسیاش علاوه بر میهمانان، یک کارت دعوت هم برای حضرت زهرا(س) نوشت و داخل ضریح حضرت معصومه(س) انداخت. شب در خواب دید حضرت زهرا(س) به عروسیاش آمده، مصطفی به ایشان گفت: «خانم، قصد مزاحمت نداشتم، فقط میخواستم احترام کنم.» حضرت زهرا(س) پاسخ داد: «مصطفیجان! ما اگر به مجالس شما نیاییم به کجا برویم؟»
شهیدمصطفی ردانیپور دیگر تا صبح نخوابید. نماز میخواند، دعا میکرد، گریه میکرد. میگفت من شهید میشوم.
دوستش گفته بود: «این همه گریه و زاری میکنی، میگی میخوام شهید بشم دیگه زن گرفتنت چیه؟»
جواب داد: «خانمم سیده. میخوام اون دنیا به حضرت زهرا(س) محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کنه! بعد هم آرام و بیصدا رفت جبهه.»
*
بدون عمامه، بدون سِمَت، مثل یک بسیجی، اول ستون راهی عملیات شد. عملیات والفجر 2 در منطقهی حاجعمران و تپههای شهید برهانی شروع شده بود. بعد از مدتی نیروها از چند طرف محاصره شدند. شهید ردانیپور زیر لب قرآن میخواند و دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار. فرمانده دستور عقبنشینی داد؛ اما او همچنان مقاومت میکرد. تا اینکه گلولهای از پشت سر به جُمجمهاش اصابت کرد. او دیگر به آرزویش رسیده است.
*
فرمانده هق هق گریه میکرد، نفسش بالا نمیآمد. تا آن روز بچهها حاجحسین را آنطور ندیده بودند و همه میدانستند که سینهی مصطفی ردانیپور مأمنی بوده برای دلتنگیهای او.
بچهها یاد شبهایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا میخواند. هر کسی یک گوشهای را گیر آورده بود و با گریه، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل میخواند.
*
حاجحسین بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بیاورند. سری اول 115 شهید آوردند؛ اما مصطفی نبود. فردا صبح 25 شهید دیگر آوردند، باز هم نبود.
منطقه، دست عراقیها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد؛ اما از مصطفی خبری نشد. جنگ هم که تمام شد، دوستانش رفتند و دنبالش روی تپههای برهانی، داخل همان شیار، همهجای تپه را گشتند. سه نفر همراهش را پیدا کردند؛ اما از خودش خبری نشد. مصطفی برنگشت که نگشت.
ارسال نظر در مورد این مقاله