علیرضا لبش
یه روز سرد زمستونی گازمون قطع شد. بخاری خاموش شد. سبیلای بابام از سرما قندیل بست. بابا گفت: «اینکه نشد. پاشو یه کاری بکنیم!»
|
|
دوتایی با هم رفتیم جنگل و چند تا نهال کندیم تا باهاشون آتیش درست کنیم و خودمون رو گرم کنیم.
|
|
یه پیرمرده سر راهمون روی یه نیمکت نشسته بود. بابام گفت: «سلام پدرجان! برای چی توی این سرما اینجا نشستی؟» پیرمرد گفت: «برای اینکه نذارم آدمای بیتربیت، جنگل رو خراب کنن. از این درخت پیر که خجالت نمیکشن، شاید از من خجالت بکشن و محیط زیست رو خراب نکنن!» بابام یه نگاهی به من کرد و گفت: «کار خوبی میکنید. ما هم اومدیم نهال بکنیم، ببریم بکاریم.»
|
|
هیچی دیگه! مجبور شدیم توی اون سرما تا صبح نهال بکاریم. بابام هم به خاطر بیل زدن گرمش شده بود و قندیلای سیبیلش آب شده بود. |
ارسال نظر در مورد این مقاله