عبدالله مقدمی
آدمو وقتی آفریدش خدا
گفت به خود: «صدآفرین مرحبا
بندهی خوب و عاقلی ساختم
عجب گُلی از چه گِلی ساختم
سرش همیشه توی لاک خودش
قانعه ایشون به خوراک خودش
زور نمیگه به حیوونای دیگه
به حیوونای دیگه زور نمیگه!
درختا رو نمیکنه ریشهکَن
لقد نمیندازه به روی چمن»
ملائکه مرتب و منظم
نشسته بودن همگی پیش هم
یکی یه کم خودش رو جمعوجور کرد
حرفاشو باز توی دلش مرور کرد
گفت فرشته با شرم و حیا
جسارته پیش تو، حرفی اما
تا اونجا که ما میدونیم این بشر
هیچی نداره جز شر و دردسر
نمونهشو خودت خبر که داری
تو چشمه جای آب، چی میشه جاری
یه روز میآد زمین رو با پلاستیک
با شیشه و کاغذ و چسب و لاستیک
جهنم جونورا میکنه
فقط با آشغالاش صفا میکنه
دنیا رو میکنه مشمّا سیاه
لای مشمّا میشه دنیا سیاه
خدا یه خندهی قشنگی سر داد
گفت: «یه چیزی رو نبردی از یاد؟
اینکه خدای کلّ هستی منم
هر چی بشه، هر چی شده میدونم
بدون به قول تو، همین نسل شر
از همه آفریدههام میشن سر
آدمای خوبی میآن که هیچ وقت
نمیگیرن به آفریدههام سخت
با کیسهی زباله و پلاستیک
نمیکنن به مغز دنیا شلیک
با چشمه و رودخونه مهربونن
قدر بزرگی منو میدونن
زمین میشه یه روزی پر از اینها
بهشت میشه یه روزی کل دنیا!»
ارسال نظر در مورد این مقاله