گفتوگو با کودکِ کار
مریم قلعهقوند
اسمش علیرضاست. با اولین بارش برف زمستانی، سیزدهساله میشود. جثهی کوچکی دارد. صورتی کودکانه با شانههایی لاغر و ضعیف؛ یک گونیِ بزرگ و سنگین روی دوش انداخته و به سختی راه میرود. لباسهایش حسابی خاکی و کثیف شده است. گونی را روی زمین میگذارد تا نفسی تازه کند. جلو میروم و یک بطری آبمعدنی تعارفش میکنم. اول خجالت میکشد، دوباره تعارف میکنم. کمی آب مینوشد. میپرسم:
- توی گونی چی داری؟
(مِن و مِن کنان جواب میدهد:) سطلهای زباله، پلاستیک، بطریهای آبمعدنی و نوشابه، قوطی کنسرو و... اینطور چیزها را جمع میکنم.
- برای چه اینها را جمع میکنی؟
خُب این مواد بازیافتی است. میبَرم و به صاحبکارم میدهم. او هم کیلویی دوهزار تومان به من پول میدهد.
- روزی چهقدر درآمد داری؟
بین دَه تا بیستهزار تومان.
- با پولهایت چه کار میکنی؟
برای خرجِ خانه به مادرم میدهم.
- مگر پدرت سرکار نمیرود؟
بله؛ یعنی نه... میرفت، ولی حالا کار نمیکند.
- پدرت بیمار است؟
راستش نه، پدرم بنایی میکند. چند ماه پیش با یکی از دوستانش دعوا کرد و با چاقو او را زد، برای همین زندانی شد.
- تا قبل از زندانی شدنش، کار نمیکردی؟
آن موقع هم کار میکردم. درآمد پدرم کم است. خانهی اجارهای داریم. مادرم هم کار میکند. سبزی پاک میکند و میفروشد. دوتا خواهر کوچکتر از خودم دارم. پدرم میگفت باید کار کنی!
- کلاس چندم هستی؟
(سرش را پایین میاندازد) بیسواد نیستم. کلاس اول را خواندهام، ولی هنوز وقت نشده برای کلاس دوم ثبتنام کنم.
- دلت نمیخواهد دوباره درس بخوانی؟
بله، خیلی دوست دارم، ولی نمیشود. اگر مدرسه بروم، تکلیف مادر و خواهرهایم چه میشود؟ اگر اجارهخانه را ندهیم، باز هم باید توی کوچه بخوابیم. پدرم که زندان است! اگر خانه هم باشد، کار نمیکند!
- تو که گفتی پدرت بنایی میکند!
راستش پدرم معتاد است و خیلی سرکار نمیرود...
- چند ساعت در روز کار میکنی؟
صبحها از هشت صبح تا دو بعدازظهر مواد بازیافتی جمع میکنم. بعد از اینکه ناهار خوردم، تا نزدیکیهای غروب جوراب میفروشم.
- از این همه کار کردن خسته نمیشوی؟
نه! کار کردن عیب نیست.
- دوست داری بزرگ شدی چهکاره شوی؟
دلم میخواهد فوتبالیست شوم و در تیم استقلال بازی کنم. بعضی شبها خواب میبینم فوتبالیست شدم؛ اما وقتی بیدار میشوم، میبینم باز هم علیرضای همیشگی هستم (میخندد).
- چه آرزویی داری؟
یک دوچرخهی آبی داشته باشم و صبحها با دوچرخه سرکار بروم. آخه شبها موقع خواب پاهایم خیلی درد میگیرد.
- هرچه دلت میخواهد برایمان بگو.
(کمی فکر میکند و میگوید:) چند روز دیگر تولد مادرم است. میخواهم زیاد کار کنم تا بتوانم برای روز تولدش، مادر و خواهرهایم را به سینما ببرم.
تهماندهی آب بطریِ را سر میکشد و بطری خالی را در گونیاش میاندازد. گونی را بلند میکند و روی دوش میگذارد. با لبخندی کودکانه خداحافظی میکند و مثل یک مردِ بزرگ، آرام آرام دور میشود...
ارسال نظر در مورد این مقاله