میلاد در منا (ص 4 و 5)

10.22081/hk.2017.22482

میلاد در منا (ص 4 و 5)


به یاد شهادت حجاج مظلوم در فاجعه ی منا (مهر 1394) 

فاطمه نفری

 

بابا همیشه عاشق شهادت بود. توی گریه‌های دعای کمیلش، شنیده بودم که می‌گفت: «من سعادتِ شهادت را نداشتم.» وقتی حالش بد می‌شد و دلش هوای رفقای شهیدش را می‌کرد، مدام حرف شهادت را می‌زد. با خودم می‌گفتم: «خدا را شکر، فعلاً که جنگ نیست.» اما بابا انگار یک چیزهایی می‌دانست. وقتی سوریه شلوغ شد و چندتا از دوست‌هایش رفتند سوریه و شهید مدافع حرم شدند، بابا، باز دلش هوایی شد. خودش هم می‌دانست جسم مریضش توانش را ندارد؛ اما باز حرفِ رفتن می‌زد. اخم و تخم مامان هم فایده نداشت، تا این‌که انگار یکی از رفقایش به خوابش آمد و نمی‌دانم چی بهش گفت که از رفتن منصرف شد.

بابا غیر شهادت آرزوهای دیگری هم داشت، مثل حج؛ اما هزینه‌های سنگین درمانش، پولی برای مستطیع بودن نمی‌گذاشت. وقتی قرار شد عمومصطفی به جای مادربزرگ که دیگر حسابی زمین‌گیر شده بود، حج واجب به‌جا بیاورد، بابا خندید و گفت: «انگار قرار است تمام آرزوهای من به دلم بماند!» مامان اخم کرد و گفت: «ناشکری نکن! تا قسمت چی باشد.»

وقتی عمومصطفی تصادف کرد و حج افتاد گردن بابا، مامان که داشت حوله‌های احرام بابا را می‌گذاشت توی چمدان، لبخند زد و گفت: «به دلم افتاده بود تو امسال به آرزویت می‌رسی حاج‌محسن.» و حاج‌محسن را کشید و لبخند زد. بابا زل زد به حوله‌ها و توی عالم خودش گفت: «کدام آرزویم را می‌گویی؟» مامان با همان لبخند روی لبش، بغض کرد و چیزی نگفت.

بابا که رفت، مادربزرگ آمد خانه‌ی ما و دو دست پیراهن گل‌ریز، از آن‌ها که خودش بهش می‌گفت «پاچین» داد به خیاط برایش بدوزد، تا برای برگشتن بابا آماده باشد.

آن روز ظهر، وقتی داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم خانه، رفتم و پاچین‌های مادربزرگ را از خیاط همیشگی‌اش تحویل گرفتم. آخر دیگر چیزی به برگشتن بابا نمانده بود و مادربزرگ بهم کلی سفارش کرده بود؛ اما وقتی رسیدم خانه، مادربزرگ اصلاً سراغ لباس‌های روزنامه‌پیچش را نگرفت. نشسته بود توی رخت‌خوابش و هاج و واج زُل زده بود به تلویزیون. وقتی دیدم مامان نشسته سر اخبار و آرام آرام اشک می‌ریزد، دلیل دلشوره‌ای را که از صبح به دلم چنگ می‌زد، فهمیدم. یاد بابا افتادم که روزهای آخر یک حال خاصی داشت. وقت رفتن مادربزرگ دست انداخت دور گردنش و بوسیدش و گفت: «شاید تا برگشتن تو، من دیگر زنده نباشم. مادرت را فراموش نکنی پسرم! التماس دعا.» بابا خندید و گفت: «تا قسمت چی باشد.»

کبوتر

قسمت... قسمت... یعنی قسمتِ بابا رفتن توی جنگ نبود؟ ماندن و جانبازی و سختی کشیدن و... و آخر هم این‌طور مظلومانه توی لباس احرام؟

نمی‌خواستم باور کنم، دویدم سمت تلفن و شماره‌ی بابا را گرفتم. یک ‌بار، دو بار، ده بار... تا این‌که صدای مامان آمد.

ـ به دلم برات شده بود که بابات به آرزویش می‌رسد.

گفتم: «هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید...» مامان اشکش را پاک کرد و گفت: «دل من دروغ نمی‌گوید دخترم!» مامان راست می‌گفت، به دل همه‌ی ما برات شده بود؛ حتی خود بابا هم می‌دانست که قبل رفتن از همه‌چیز دل کنده بود. شاید رفقایش توی خواب بهش وعده داده بودند، که این‌قدر مطمئن بود.

ما هم مطمئن بودیم؛ اما تا خبر قطعی شهادت بابا را بدهند، مُردیم و زنده شدیم. مادربزرگ پاچین‌هایش را گرفت جلوی چشمانش و های‌های گریه کرد و به عمومصطفی که با پاهای گچ‌گرفته‌اش آمده بود تا مادرش را آرام کند، گفت: «من نباید زنده می‌ماندم تا رفتنِ بچه‌ام را ببینم!»

رفتم و مادربزرگ را توی آغوشم گرفتم و با هِق هِق گفتم: «بابا به آرزویش رسید. بابا همیشه عاشق شهادت بود.»

 

میلاد در منا ـ فاطمه نفری

 

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image