قصه‌ی خواب‌های من (ص 43)

قصه‌ی خواب‌های من

فاطمه قربانی

خمیازه می‌کشم. چشمانم را می‌بندم. تو چمدان به‌دست، از راه می‌رسی و شروع می‌شوی.

مثل پنجره بازت می‌کنم. دست تکان می‌دهم به خاطره‌ها؛ به آدم‌هایی که دیگر نیستند و به امیدهایی که به آینده بسته‌ام.

خیلی که دلم هوای مادربزرگ را کرده باشد، او را همراهت می‌آوری و من یک دل سیر، صورت نرم و چروکیده‌اش را می‌بوسم.

خیلی‌ها تو را چرت می‌زنند. عمیق که بشوی، حتی مادر هم نمی‌تواند بیدارم کند.

راستی تو چه شکلی هستی؟ نکند شبیه ِغول چراغ جادو باشی که هرچه آرزو داریم، باید در گوش تو بگوییم و فقط چشمان‌مان را ببندیم تا برای‌مان بیاوری.

نکند شب، همان خانم ِروز است که به خواب رفته و تو این‌همه ستاره در رؤیاهایش ریخته‌ای؟

گرگ و میش که می‌شود، ابرها پلک‌های روز را قلقلک می‌دهند و کم‌کم بیدارش می‌کنند.

راستی مگر تو وزن هم داری؟ بچه که بودم، مادر می گفت: «هیس! سروصدا نکن. خواب بابا سبک است.»

گاهی نیامده تو را گم می‌کنم و تمام شب دنبالت می‌گردم.

تو روز و شب نمی‌شناسی برای آمدنت؛ امّا خودمانیم، خواب بعدازظهر چیز دیگری است!

رؤیای ِکدام دختر عروسک بوده که امشب اشتباهی به خواب ِمن آورده‌ای؟

نمی‌دانم چرا گاهی ترسناک می‌شوی و اسمت را می‌گذارند: «کابوس.»

فرشته که باشی، به خواب بچه‌ها می‌آیی و آن‌ها را می‌خندانی.

راستی، چرا گاهی با مادر قهر می‌کنی و او مجبور است قرص ِخواب بخورد تا تو برگردی؟

پدربزرگ پایش درد می‌کند. نکند با عصا به خواب او می‌آیی؟

گاهی خوبی و گاهی بد. تو را تعبیر هم می‌کنند.

پدر قبل از تو کتاب می‌خواند و مادر دعا.

ولی من خوب می‌دانم هیچ‌چیز مثل خودت مرا آرام نمی‌کند.

CAPTCHA Image