من و خودم (ص 38)، بچه‌های مردم (ص 39)

من و خودم (ص 38)، بچه‌های مردم (ص 39)


من و خودم

مهری ماهوتی

یک ذره هم آه و ناله نمی‌کرد؛ اما رنگ و رویش پریده بود. مچاله شده بود گوشه‌ی اتاق و حال هیچ کاری را نداشت. «خودم» را می‌گویم. بعضی وقت‌ها این‌جوری می‌شد. فکر کردم او را ببرم دکتر، بردم و خواباندم روی تخت.

دکتر معاینه‌اش کرد. روی هر جایش که دست می‌گذاشت ناله‌اش درمی‌آمد. پرسید: «چه کارش کردی! این‌که یک جای سالم هم ندارد. از آرتروز گرفته تا ضعف بینایی و همه‌چیز و همه‌چیز.» گفتم: «ظاهر و باطن همین است. نمی‌توانم بیندازمش دور. یکی - دو جایش را درست کنید کافی است. همین قدر که بتواند بخواند و یک کمی هم بنویسد بس است.»

گفت: «فکر کردی این کامپیوتر است که یکی - دو برنامه هم داشته باشد قابل استفاده باشد. این روزها کامپیوترها را هم باید مدام ارتقا بدهی تا به درد بخورد.»

دیدم سر و کله زدن با دکتر فایده‌ای ندارد؛ خودم را نشاندم روی ویلچر و راه افتادم طرف آسانسور. بعد بی‌حال و بی‌رمق زدم به خیابان. شب سردی بود. من بودم و او. نه ماشین داشتیم و نه ماشینی توی خیابان بود که سوار بشوم. خودم را پیچیدم لای پالتو و یقه‌ی پالتو را کشیدم بالا. راه افتادم طرف خانه و به یک قصه‌ی تازه فکر کردم. قصه‌ی من و خودم در یک شب سرد زمستانی.

*********

بچه‌های مردم

فاطمه نفری

مامان باز شروع کرده بود به تعریف از بچه‌های مردم؛ امان از این بچه‌های مردم که همه فرشته بودند و من بیچاره از دست‌شان آسایش نداشتم. فرشته‌ی جدید هم دختر خانم شریفی بود.

داشتم فیلم مورد علاقه‌ام را می‌دیدم که مامان دست به کمر آمد، ایستاد جلوی تلویزیون و شروع کرد: «یک سره بچسب به این تلویزیون ببینم به کجا می‌رسی؟ ماشاءالله به این دختر خانم شریفی! همه که مثل تو کله‌ی‌شان را نکرده‌اند توی گوشی و کامپیوتر و این جعبه‌ی جادو! دخترخانم شریفی هم‌سّن توست ها؛ اما ببین چه هنرهایی دارد، حافظ قرآنه، شاعره، همه‌ی نمره‌هاش بیست است، تازه...»

اگر می‌گذاشتم مامان ادامه بدهد، تعریف‌هایش از دختر خانم شریفی یک مثنوی می‌شد؛ پس پریدم توی حرفش: «باز رفتی خانه‌ی این همسایه‌ها مکافات من بینوا شروع شد؟ مردم یه چیزی می‌گن شما هم باور می‌کنی؟ اصلاً خودت این دختره رو دیدی؟»

- نه‌خیر ندیدم، هزار ماشاءالله رفته بود کتاب‌خانه! مامانش می‌گفت روزی دو ساعت می‌ره از حالا برای کنکور سال بعدش درس می‌خونه. اون وقت، تو چشم از این فیلم‌ها برنداری‌ها، حیفه! یه وقت عقب می‌مونی!

سرم را تکان دادم و سعی کردم از پشت مامان تلویزیون را ببینم و گفتم: «اگه راست می‌گید، کدوم کتاب‌خونه می‌ره؟» مامان بی‌رحمانه نقطه‌ی دیدم را کور کرد و گفت: «همون که تو گاهی می‌ری. برای فردا هم قرار گذاشتم باهم برید.»

آهم بلند شد: «مامان‌جان! نمی‌تونی ببینی من این تابستون رو توی خونه خوش می‌گذرونم؟»

مامان رفت آشپزخانه و صدایش آمد.

ـ من نمی‌دونم، فردا ساعت شیش می‌ری کتاب‌خونه!

*

هوا گرم بود و هنوز به سر کوچه نرسیده، عرقم درآمده بود. دلم می‌خواست می‌ماندم خانه زیر کولرگازی و کیف می‌کردم؛ اما مجبور بودم، بروم دنبال این شازده‌خانمی که این همه باهنر بود.

زنگ خانه‌ی خانم‌ شریفی را با حرص فشار دادم و منتظر شدم این فرشته‌خانم را از نزدیک زیارت کنم. در باز شد و دختری با یک عصای سفید و عینک دودی، آرام آرام از خانه خارج شد!

CAPTCHA Image