سه‌تا مار آورده‌ام به جانت بیندازم... (ص 30و31)

سه‌تا مار آورده‌ام به جانت بیندازم... (ص 30و31)


سه‌تا مار آورده‌ام به جانت بیندازم...

داستان‌هایی از زندگی آیت‌الله آخوند ملاعلی همدانیq

بیژن شهرامی

- مرد باربر که موفق به بوسیدن دست آقا نشده است به اصرار ایشان روی تشکچه‌ای که محل نشستنش است، می‌نشیند و چایی را که برایش آورده‌اند میل می‌کند. بعد هم از لای شالی که به کمر دارد اسکناسی مچاله‌شده را بیرون می‌آورد و بابت خمس تقدیم می‌دارد.

آقا با دیدن این صحنه چشمانش پر از اشک می‌شود و ساعتی بعد که شاگردان علتش را می‌پرسند، می‌فرماید: «او با این کارش نشان داد اهل بهشت است و من باید مواظب باشم با بی‌دقتی در مصرفش اهل جهنم نشوم.»

***

- گرمابه‌دار محو تماشای عالم بزرگ شهر است که دیدنش هر بیننده‌ای را به یاد خدا می‌اندازد و البته همین بهترین فرصت است تا ناخواسته متوجه این پا و آن پا کردن ایشان هم بشود.

یک لحظه احساس می‌کند حضورش اسباب زحمت آقاست، به همین خاطر کاری را بهانه می‌کند و برای لحظه‌ای از رخت‌کن بیرون می‌رود.

با رفتن او آقا که دلش نمی‌خواهد کسی متوجه فرسوده بودن پیراهنش شود، نفس راحتی می‌کشد، لباسش را درمی‌آورد و به گرمابه می‌رود.

اندکی بعد گرمابه‌دار پشت دخلش برمی‌گردد، مقداری پول برمی‌دارد و بیرون می‌زند تا وقتی آقا بیرون می‌آید با لباس نویی که جای پیراهن فرسوده‌اش زده‌اند، روبه‌رو شود.

آقا که از لو رفتن رازش خوش‌حال نیست، علاقه‌ای به دریافت جامه‌ی نو ندارد؛ اما چه کند که پیشوایان دینی ردّ احسان را توصیه نکرده‌اند.

□□□

دلش می‌خواهد حالا که اتومبیل خریده است آقا را سواره از خانه به مسجد برساند و برگرداند. به همین خاطر با ذوق و شوق فراوان خدمت می‌رسد و موضوع را با ایشان در میان می‌گذارد.

آقا تشکر می‌کند و می‌فرماید: «اگر همین یک نوبت باشد حاضرم زحمت بدهم.»

- چه زحمتی! چرا همین یک نوبت؟ آماده‌ام هر روز در خدمت باشم.

- ممنونم فرزندم؛ اما پیاده آمدن و پیاده برگشتن به مردم اجازه می‌دهد راحت‌تر پیشم بیایند و سؤال‌های دینی‌شان را در کوچه و بازار هم که شده بپرسند.

□□□

- مگر این‌جا طلافروشی است؟ آقا این وقت شب از کجا النگو بیاورد و به شما بدهد؟

این جواب آقاصفر، پیشکار آیت‌الله به مردی است که آمده تا از نداری‌اش بگوید و این‌که دخترش موقع رفتن به خانه‌ی بخت النگو ندارد.

آقا که متوجه سروصدای صفرعلی شده است، از اندرونی بیرون می‌آید و با کسب اطلاع از ماجرا، بی‌درنگ سروقت دخترش می‌رود تا از او بخواهد النگویش را به رسم قرض هم که شده به مرد نیازمند بدهد.

***

می‌گوید: «به یاد ندارم آقا از اول تا آخر کنار سفره ناهار و شام نشسته باشد.»

می‌پرسد: «چه‌طور مگر؟»

می‌گوید: «تعداد مراجعان آن‌قدر زیاد است که سر سفره هم باید یکی - دو بار جلو در برود و برگردد.»

***

نیمه‌های شب است و عالم بزرگ همدان در عالم رؤیا به فرد ناشناسی برمی‌خورد که نزدش آمده است تا بگوید: «این چهار حلقه مار را آورده‌ام به جانت بیندازم، سه حلقه دیگر هم بعداً!»

از خواب می‌پرد، وسط رخت‌خوابش می‌نشیند و صلواتی می‌فرستد...

یکی - دو ساعت بعد و با روشن شدن هوا صدای کوبه‌ی در بلند می‌شود. مردی پشت در است که می‌گوید: «جناب آخوند، چهارتا صدتومانی وجه نقد بابت وجوهات آورده‌ام، سه‌تای دیگر هم مانده است که بعداً می‌آورم!»

آقا بدون این‌که رؤیای معنی‌دار دیشب را به یاد بیاورد، با مهربانی می‌گوید: «ببر و به فلانی بده.»

مرد زیرلب چیزی می‌گوید و می‌رود؛ اما پس از چند روز دوباره برمی‌گردد و می‌گوید: «حداقل این سه‌تا صدتومانی را بگیرید!»

همین جمله کافی است تا آقا یک‌مرتبه یاد خواب چند شب قبلش بیفتد و هراسان بگوید: «نمی‌خواهم، نمی‌خواهم، ببرید، ببرید!»

مرد اول جا می‌خورد؛ اما کمی بعد می‌نشیند و اشک می‌ریزد. توضیحاتش نشان می‌دهد که پولش شبهه‌ناک است.

منبع:

یاد فنا، آیت‌الله‌العظمی آخوند ملاعلی همدانی به روایت آیت‌الله سیدرضا فاضلیان.

CAPTCHA Image