امضای بچه‌ها (ص 10 تا 15)

امضای بچه‌ها (ص 10 تا 15)


امضای بچه‌ها

(تقدیم به کودکان کار)

مریم کوچکی

پرسیدم: «جدی تو همون الیوری؟ اونا کی‌ان؟ شوخی می‌کنی ناجنس؟

اگر واقعاً خودش بود، توی فیلم مردنی‌تر بود. انگار یکی خودکاری، ماژیکی چیزی برداشته بود و صورتش را پر از نقطه‌های قهوه‌ای کرده بود. با آن شلوارک و جوراب‌های بلند خجالت نمی‌کشید آمده بود خیابان؟»

آن دو دختر هنوز آن‌جا بودند. زُل زده بودند به ما. لباس‌های‌شان مثل لباس پری و مهتاب نبود. مثل دخترهای دیگر هم نبود. اصلاً قیافه‌های‌شان یک جوری بود، مثل توی فیلم‌ها بود.

الیور پرسید: «این چیه دستت؟ باهاش چه‌کار می‌کنی؟»

خیابان خلوت بود. چندتا اسپند برداشتم. ریختم روی زغال‌ها. دود بلند شد.

- دیدی؟ این اسپندها را می‌ریزم تا مردم چشم نخورن!

- تا مردم چشم نخورن؟ چشم کی رو؟

یکی از آن دو دختر الیور را صدا زد. الیور فقط سرش را برای دختر تکان داد.

چندتا اسپند برداشت. ریخت روی زغال‌ها. گفتم: «هی تمام می‌شه ها! تا آخر شب، دیگه چیزی نمی‌مونه! از کجا اسپند بیارم؟»

هنوز چراغ سبز بود، ولی ماشینی نبود که رد شود. اسپندهای توی سینی را جمع کردم. ریختم توی جااسپندی. الیور سایه به سایه‌ام می‌آمد. دوباره پرسید: «اسمت چیه؟ امضا می‌کنی یا نه؟ دیرم می‌شه؟ اون دوتا منتظرن.»

- اسمم اسدِ، اسد! برای چی امضا کنم؟ ها؟ کی به من و تو گوش می‌کنه؟ کسی به بدبخت و بی‌پول گوش نمی‌ده! باید پول‌دار باشی. باید بچه مایه‌دار باشی الیورجان!

چراغ قرمز شد. لنگ را دادم دستش.

- کمک کن! بکش به شیشه‌ی ماشینا! پول بگیر، تا پول ندادن نری‌ها!

هوایش را داشتم. شاید لُنگ را دودره می‌کرد. جواب مامان را نمی‌شد داد. بدتر از مامان، جواب داداش‌اصغر را. اگر گم می‌شد دومین لنگ مفقودی این هفته بود.

اسپند ریختم. آقایی شیشه‌ی ماشین را پایین داد و صدتومانی چسب‌خورده‌ انداخت توی سینی‌ام.

پسر جوانی که توی پراید نقره‌ای بود، سرش را از توی ماشین بیرون آورد. به الیور گفت: «نکش بچه! پول نمی‌ده! چیه؟ مد بچه‌گداهاس؟» بعد شلوارک الیور را نشان خانمی ‌داد که کنارش نشسته بود. دست الیور را کشیدم. گفتم: «به تو چه؟ گدا خودتی بدبخت که پول نمی‌دی! آره مد شده! بیا بپوش!»

چراغ سبز شد. رفتیم آن طرف خیابان. دوتا دختر همان‌جا مانده بودند مثل مجسمه توی میدان مالد.

یکی‌شان خیلی لاغر و زردنبو بود، مثل مهتاب ما. آن یکی قدش بلندتر بود، ولی مثل همان دختر قبلی لاغرِ لاغر...

ما را که دیدند، به طرف‌مان آمدند. نگاه دختر کوچک‌تر کردم. تنم مورمور شد. نه، انگار سوزن سوزن شد. انگار یک گونی قهوه‌ای سیب‌زمینی یا پیاز را برداشته بود برایش جای دست و سر بریده بود، کرده بود تنش. نگاهش می‌کردم. دلم ریش ریش می‌شد. موهایش مثل عروسک پری و مهتاب، بور بور بود.

دختر بزرگ‌تر، یک پیراهن صورتی پوشیده بود. پیراهنش پیش‌بند سفید داشت. مثل لباس عروسک‌ها تنش بود. پایین پیراهن این یکی را انگار موش خورده بود. هفتی، هشتی بود.

وقتی دید نگاه پایین پیراهنش می‌کنم، روی دامنش دست کشید، بد شد، خجالت کشیدم.

توی دست دختر کوچک‌تر چندتا بسته چوب‌کبریت بود. جعبه‌ی چوب‌کبریت‌ها اندازه‌ی جعبه‌ی سیگار بود. اول فکر کردم جعبه‌ی سیگار است.

از الیور پرسیدند: «گرفتی! تا حالا چندتا شده؟»

الیور، کاغذ را نشان‌شان داد. کلاهش را برداشت.

- سه‌تا!

کاغذ را گرفتم. یکی از امضاها را شناختم؛ البته نه خود امضا را، اسم امضاکننده را، عباس رودی.

گفتم: «الیور، این پسر بلند قرمز تنش نبود؟ جوراب نمی‌فروخت؟ یه کیف سیاه هم بسته بود این‌جاش!»

دور کمرم را نشان دادم.

الیور جواب داد: «فکر کنم حتماً خودش بوده! صبح ازش گرفتم.»

دختر کوچک‌تر گفت: «خسته‌ام.» نشست روی سنگ فرش پیاده‌رو. دوتا زن از کنارش رد شدند. نگاهش کردند. یکی‌شان، یک بسته بیسکویت از توی کیفش بیرون آورد و داد دست دخترک، بعد یواش گفت: «مردم چه بی‌فکرن به خدا.»

پرسیدم: «الیور اسم اینا چیه؟ کی‌ان؟ چرا با تو اومدن، ‌ها؟»

- این کوزت! اینم می‌گه دختر کبریت‌فروشم. نمی‌دونم اسم داره یا نه!

زدم به پیشانی‌ام!

- حالا فهمیدم پسر! به جان تو از وقتی دیدم‌شون، می‌گم چه‌قدر آشنا به نظر میان. من همه‌تون رو توی تلویزیون دیدم.

- پس تو هم دیدی! هرجا رفتیم همین رو می‌گن! ما رو دیدن، می‌شناسن!

- پس این کوزت!

دختر بزرگ‌تر با شنیدن اسمش نگاهم کرد.

- سلام کوزت! چاکریم! خوبی!

کوزت، سرش را انداخت پایین. موهای توی صورتش را کنار زد. توی کارتون مثل ژاپنی‌ها بود. الآن خیلی مثل آن موقعش نبود.

- سلام! خوبم!

دوست داشتم حرف بزند، ولی یک‌دفعه ساکت شد. صدایش مثل صدای بچه‌موش‌ها توی فیلم‌ها بود. تقصیر آن خانواده‌ی بدجنس بود که به این دختر اجازه‌ی حرف زدن نداده بودند. همه‌اش ظرف شستن، دستمال کشیدن، آب از چشمه آوردن و...

دلم می‌خواست از مسافرخانه و کارکردنش توی آن‌جا بپرسم. خیلی دلم برایش می‌سوخت.

یواش از الیور پرسیدم: «کوزت هنوز اون‌جا کار می‌کنه؟ پیش اون خانواده! اسم‌شون چی بود؟»

- خانواده‌ی تناردیه! فعلاً چیزی نپرس! می‌ترسه! ناراحت می‌شه!

الیور گفت: «اسد زود باش. خیلی وقت می‌بره!»

خودکاری را از جیبش بیرون آورد و گفت: «امضا بزن!»

کنار اسم عباس، امضا زدم. اسد جلالی برگه را ورق زدم. چند صفحه بود.

- پسر چه‌قدر امضا جمع کردید. چه‌قدر زیادن! چندتا برگ؟

- از بچه‌های تمام کشورها! چین، تایلند، پاکستان، کویت، مکزیک، آلمان، بلغارستان! هنوز خیلی مونده، خیلی...!

کوزت دست دختر کبریت‌فروش را گرفت. دختر بلند شد. دوباره دلم ریش ریش شد تا نگاه این بچه کردم.

کوزت گفت: «الیور زودتر بریم فرانسه. شاید مامانم بیاد و من نباشم.»

فرصت خوبی بود، پرسیدم: «اون خانواده که پیش‌شون کار می‌کنی چی؟ خوب بهت اجازه دادن بیای!»

یواش گفت: «رفتن مسافرت. من توی مسافرخونه تنها بودم!»

من هنوز نگاه امضای بچه‌ها می‌کردم. دست‌خط‌ها چه عجیب و غریب بود. خیلی‌ها انگشت زده بودند. فقط جای انگشت‌ها خیلی شبیه هم بود. فقط بعضی‌ها هم شکل کشیده بودند؛ مثل چهره‌ی غمگین، خوش‌حال و...

گفتم: «بچه‌ها، چندتا از دوستای منم هستن. بریم از اونا هم بگیرید، بعد برید. باید خیلی زیاد بشه.»

با الیور راه افتادیم. الیور ماند. برگشت و نگاه کوزت و دختر کبریت‌فروش می‌کرد. دقیقاً مثل همان فیلم خودشان شده بود. داشتند به عروسک‌های توی ویترین یک اسباب‌بازی‌فروشی نگاه می‌کردند. نگاه ما کردند. دیدند مانده‌ایم، راه افتادند و آمدند. گفتم: «الیور ازشون بپرس بستنی می‌خورن یا نه؟»

زغالم سرد شده بود. بیش‌ترش هم خاکستر شده بود. ریختمش توی جوی آب. لنگ را بستم دور گردنم. چهارتا بستنی قیفی خریدم. نشستیم کنار پیاده‌رو. هر کس رد می‌شد نگاه‌مان می‌کرد؛ بیش‌تر به الیور، کوزت و دختر کبریت‌فروش. دختربچه‌ای که با مامانش می‌رفت هی نگاه‌مان کرد. هی آستین مامانش را کشید: «مامان، مامان کوزت!» مامان دختر، دستش را کشید و بردش.

یادم افتاد. از الیور پرسیدم: «حالا چی نوشته بودی ما امضا کردیم پسر؟ زودتر بخورید. خیلی از دوستام موندن که امضا نکردن.»

برگه را دوباره گرفتم.

دختر کبریت‌فروش بستنی‌اش را نصفه خورد. بقیه‌اش را انداخت توی سطل آشغال. حرامش کرد. بعد رفت طرف باجه‌ی روزنامه‌فروشی. من همین‌جور نگاهش می‌کردم. داشت کتاب داستان‌های قفسه‌های دکه را نگاه می‌کرد. از آقایی که روزنامه می‌خرید، پرسید: «اینا چی‌ان؟» تعجب کردم که حرف زد. از صبح یک کلمه هم چیزی نگفته بود. ته نون بستنی‌ام را مک زدم تا بستنی‌اش از نون بیرون نزنه.

آقا گفت: «کتاب داستان دخترکوچولو، هفت کوتوله، سفیدبرفی، شاهزاده و گدا، دختر کبریت‌فروش، سیندرلا و...»

تا اسم خودش را شنید، همین‌جور زل زد توی صورت مرد و نگاه کتاب کرد.

آقا پرسید: «پول داری؟ می‌خوای برات یکی ازشون بخرم؟ کدومو می‌خوای؟»

دختر گفت: «اون که اسمش دختر کبریت‌فروش بود.»

نان بستنی را چپاندم توی دهانم.

دست دختر کبریت‌فروش را گرفتم و کشیدم کنار. به آقا گفتم: «پول داریم! نه نمی‌خواد آقا! ممنون.»

گفتم: «بچه‌ها بلند شید! زود باشید. خیلی کار داریم.»

دختر کبریت‌فروش هی نگاه کتاب‌ها می‌کرد. رفت و توی گوش الیور چیزی گفت. الیور پرسید: «اسد پول این کتابا چند؟»

الیور را بردم کنار باجه. پرسیدم: «مگه نمی‌دونی؟ من آخر داستان این دختر رو می‌دونم!» نگاه کردم که متوجه ما نشود.

- آخر داستان توی برف می‌میره! باور کن. نباید کتاب رو بخره پسر!

دوباره برگشتم و نگاه دختر کبریت‌فروش کردم. فقط نگاه می‌کرد. حرفی نمی‌زد. یاد پری افتادم. همان روزی که مامان برایش کفش‌های قرمز ورنی را برای عیدش نخریده بود. این‌جوری نگاه می‌کرد مثل این دختر.

الیور، من، کوزت و دختر کبریت‌فروش رفتیم سر چهارراه! جواد عقاب آن‌جا بود. پاک آبرویم را پیش بچه‌ها برد.

با یک پسر بزرگ‌تر از خودش، یقه به یقه شده بود. اسپند و جایش را دادم به الیور. چند نفر جمع شده بودند دور و برشان. کسی جلو نمی‌رفت. رفتم جلو به زور کشیدمش کنار. پررو بود. از پسر کتک می‌خورد، ولی باز حمله می‌کرد. توی گوشش گفتم: «جواد تو را ارواح خاک آقات بس کن.» یقه‌ی پسر را ول کرد. چندتا فحش داد. مردم رفتند. خلوت شد.

گفتم: «چند بار تا حالا قول دادی ها؟» لبش خون می‌آمد.

گفت: «بچه پررو! پول‌مو پس نمی‌ده! می‌خوام برا عزیزم عینک بخرم.» راست می‌گفت. چشم‌های مامانش خیلی ضعیف بود، مثل کورها بود.

- دو ماه پول‌مو گرفته بی‌پدر!

کوزت از توی جیب پیش‌بندش، یک دستمال درآورد و داد به جواد.

جواد نگاهش کرد.

– اینا کی‌ان اسد؟ خنده‌اش گرفت.

- چرا این قیافه‌ان! لباساشونو!

- لب‌تو پاک کن. روی یقتم ریخته. این الیور! اینام کوزت و دختر کبریت‌فروش. تو فیلما ندیدی‌شون؟

دستمال را گذاشت روی لبش.

- نمی‌دونم پسر! اسد حرفا می‌زنی! من الآن نمی‌دونم خودم کی‌ام! اسمم چیه؟ خوب چه خبر؟

- دارن امضا جمع می‌کنن. به خاطر ما! برای این‌که دیگه کار نکنیم. نگاه الیور کردم. هنوز کاغذ و جااسپندی‌ام دستش بود.

چیزی نگفت. فقط جای امضا را نشان جواد داد.

- من که سواد ندارم. خودکارتو بده ببینم.

با خودکار روی انگشتش را جوهری کرد و گذاشت روی کاغذ. ورقه را داد به الیور. از توی جیب پیراهنش یک سوت قرمز و زرد درآورد داد به دختر کبریت‌فروش. سوت، بندِ بلندی داشت. دختر انداخت گردنش.

پرسیدم: «از بچه‌ها کی امضا نزده؟ بیاد امضا کنه.»

جواد روی لبش دست کشید: «فقط آرش.» نگاهی به کوزت و دختر کبریت‌فروش کرد. گفت: «بمونید برم بیارمش.» و بعد با سرعت تمام دور شد.

الیور کوزت و دختر کبریت‌فروش با تعجب، نگاهش کردند.

نشستیم روی پله‌های ساختمان مخابرات. آقایی آن‌جا بساط کرده بود و کاسه بشقاب روی می‌فروخت. یاد چیزی افتادم.

گفتم: «به خاطر اینه که بهش می‌گیم جواد عقاب! راستی الیور! از اون قسمت فیلمت که می‌ری دوباره سوپ بگیری، خیلی خوشم میاد. باور کن خیلی با دل و جرأت بودی. من بودم که نمی‌رفتم.»

اول الیور چیزی نگفت. فکر کردم ناراحت شد. جوراب‌هایش را بالا کشید. بعد گفت: «آخه قرعه‌کشی کردیم. شانس من، من انتخاب شدم. اولش نمی‌رفتم. توی فیلم که دیدی. همه نگام می‌کردن، ولی اگه نمی‌رفتم حتماً کتک می‌خوردم از بچه‌ها. راستی اسد کی وقت فیلم دیدن داری؟ تو که همه‌ش توی خیابونی و کار می‌کنی!»

- نه! من امسال میام. پارسال که بابام زنده بود همه‌ش فیلم می‌دیدم. من عاشق فیلم و سینمام. مامانم هم زیاد دوس نداره بیام، ولی داداش‌اصغرم می‌گه باید بری زندگی خرج داره!

آرش و جواد آمدند. صندوق واکس آرش توی گردنش آویزان بود.

- چیه! چی شده! باید چی رو امضا کنم اسد؟

ورقه را از الیور گرفتم.

- این‌جا رو بزن! بعد برو خدا خیرت بده! به دوستاتم خبر بده بیان آرش!

آرش صندوق را گذاشت زمین. کوزت و دختر کبریت‌فروش رویش نشستند. آرش گفت: «بذار ببینم چی نوشته؟

سلام

ما بچه‌های کار حق داریم...»

گفتم: «آرش زود باش! چند نفر دیگه موندن‌ها! زود امضا بزن بریم. خیلی خوش‌خط بود.»

پرسیدم: «آرش امسال می‌ری مدرسه؟»

- نمی‌دونم. شاید بشه، شایدم نشه! فک نمی‌کنم. آقام می‌گه خرج به این گرونی، کی پول کاغذ و دفتر و کتاب داره! حالا که پاییز نشده!

ورق را از آرش گرفتم. آرش به الیور گفت: «بشینید کفشاتون رو مجانی واکس بزنم.» نگاه من کرد و پرسید: «فارسی بلدن؟»

گفتم: «پسر وقت نداریم. چندتا دیگه موندن. راستی می‌دونی کارگاه پوریا فندق و خواهرش کجاس؟»

- همین پشت. توی خیابون راوندی. بعد از اون چارراه که سرش کلانتری 15 است.

ظهر بود. گرسنه بودیم. چهارتا سمبوسه خریدیم. اصلاً کار نکرده بودم. یاد داداش‌اصغر افتادم. اولش ترسیدم. از پول دیروز نشانش می‌دادم می‌گفتم کاسبی امروزم بوده است. الیور جلیقه‌اش را درآورد. فکر کنم گرمش شده بود. دختر کبریت‌فروش یک گاز زد به سمبوسه‌اش. سمبوسه توی دهانش ماند. خوابش برد. سرش را گذاشت روی پاهای کوزت. خوابید.

گفتم: «الیور چرا اینا‌ رو آوردی! ازشون که کاری نمیاد. دوتا پسر می‌آوردی! هاکلبریفین، مرد عنکبوتی، اسپایدرمنی، پسر شجاعی و... لااقل ببرشون از دخترا امضا بگیرن.»

الیور، روغن سمبوسه را مالید به شلوارش.

- چه فرقی داره پسر باشه یا دختر!

سمبوسه‌ام تمام شد. گفتم: «بده ورقه‌ها رو ببینم چی توش نوشتی امضا می‌گیری...

سلام!

این ما هستیم، بچه‌های کار. ما که به خاطر فقر و بی‌پولی کار می‌کنیم. ما یا پدر یا مادر و گاهی هر دوی آن‌ها را بعضی‌های‌مان نداریم تا مواظب ما باشند، به ما پول توجیبی بدهند. برای ما غذا درست کنند و یا پول کتاب و دفتر ما را تهیه کنند. ما بچه‌های کار مثل همه‌ی بچه‌ها دل‌مان خانه، پول، شادی و بازی، شهربازی و هدیه می‌خواهد. دوست داریم ما هم با بزرگ‌ترها به گردش برویم. خرید کنیم. توی هوای گرم یا سرد توی کوچه و خیابان کار نکنیم. بزرگ‌ترها ما را به خاطر پول اذیت نکنند. ما دل‌مان یک عالمه غذا، بستنی و شکلات و خانه‌ی گرم می‌خواهد. ما کسی را نداریم تا مثل بچه‌های دیگر به ما کمک کند. شما به ما کمک کنید. شما که نماینده‌ی unicef هستید. این امضای ما بچه‌های کار است از تمام دنیا! به ما کمک کنید. ما به کمک شما احتیاج داریم.»

گفتم: «پس این بود. آفرین! کی نوشته پسر؟»

الیور جواب داد: «خودمون. چندتا از ما بچه‌ها که همه رو می‌شناسم‌شون. دیر شد. امروز کم امضا جمع شد. حالا کجا بریم؟»

گفتم: «پیش پوریا فندق و خواهرش. توی خیاطی کار می‌کنه، یه صاحب‌کار غلطی داره! ازشون مثل خر کار می‌کشه! تا مأمور بیمه میاد، بدبختا رو می‌فرسته زیر میز چرخ برش پارچه‌ها! خودم یه روز بردم دیدم.»

الیور، کوزت و دختر کبریت‌فروش را صدا کرد. دختر کبریت‌فروش، کبریت‌هایش را گذاشت توی پلاستیک سمبوسه‌ها. گفتم: «دخترتو گرفت!» نگاهم کرد. ابروهایش را بالا انداخت.

رفتیم طرف خیابان راوندی. به چهارراه رسیدیم. ماندیم تا چراغ سبز شود. یک موتوری آمد. زد به دست دختر کبریت‌فروش. کبریت‌ها ریخت. دوتا دختر کمک کردند تا کبریت‌ها را جمع کردیم.

به الیور گفتم: «یادت باشه، یه کاپشنی یا لباس گرمی ‌از خواهرم بدم برای این دختر کبریت‌فروش با خودش ببره.»

الیور خاک‌های روی لباس دختر کبریت‌فروش را با گوشه‌ی آستین پاک کرد و گفت: «حالا که هوا گرمه. برای چی!»

گفتم: «برای حالا که نه! برای زمستونش. می‌دونم لازمش می‌شه!»

رسیدیم کلانتری 15. کنارش کارگاه خیاطی بود. تازه جای خیاطی پوریا عوض شده بود. اول توی کوچه‌ی پوریای ولی بودند. کارگاه طبقه‌ی بالا بود. سوت زدم. پوریا تا این سوت را می‌شنید، می‌فهمید من هستم. کارگاه قبلی هم طبقه‌ی بالا بود. پوریا و خواهرش کار می‌کردند. سر نخ می‌زدند. پوریا جارو می‌زد و تکه‌پارچه‌ها و موخوره‌ها را جارو می‌کرد.

چندبار سوت زدم. کله‌ی پوریا بیرون آمد. با اشاره پرسید: «چی می‌گی؟» با اشاره ورق‌ها و الیور و دخترها را نشانش دادم.

دستم را مثل بلندگو، جلو دهانم گرفتم و داد زدم: «اینو امضا کن...»

 با دست توی هوا امضا کردم و برگه‌ها را نشانش دادم.

سبدش را فرستاد پایین. برگه‌ها را گذاشتم توی آن. بالا کشیدش.

گفتم: «امضا کن. خب!» سبدش را فرستاد پایین. کاغذ را گذاشتم توی آن. بالا کشید.

- به خواهرتم بده، باشه؟

سرش را تکان داد. سربازی که جلو کلانتری بود، نگاه‌مان می‌کرد. می‌ترسیدم. شاید می‌آمد سراغ‌مان.

کوزت داشت با پیش‌بندش، جعبه‌های کبریت دختر کبریت‌فروش را پاک می‌کرد.

پرسیدم: «راستی کوزت، اون عروسک که اون آقا ژان‌وال‌ژان برات خرید رو داری؟ خواهرام خیلی دوستش داشتن!»

کوزت اخم کرد. مثلاً داشت فکر می‌کرد.

- کدوم عروسک! برای من؟

الیور گفت: «شاید هنوز اون آقا رو ندیده! شاید هنوز نرفته پیش‌شون...»

- پس خوش به حالت! اون مرد، یعنی یه مردی میاد، برات یه عروسک می‌خره! خواهرام عاشق عروسکش شدن. کاش ارزون باشه، من براشون بخرم!

صدای سوت پوریا آمد. از بالا، سبد را داد پایین. یواش یواش می‌داد. یک‌دفعه سبد ول شد و افتاد پایین. یک نفر از بالا داد می‌زد: «پدرسگ! چه کار می‌کنی؟ عوض کار کردنت؟»

آمد سر پنجره! سرکارگرش بود. از توی سبد کاغذ را برداشتم با الیور و کوزت و دختر کبریت‌فروش دویدیم سر چهارراه. سبد افتاد توی جوی آب.

تا صاحب‌کارش رفت، رفتم سبد را بردم کنار در ورودی ساختمان گذاشتم.

چهار نفر امضا کرده بودند، پوریا، زهره خواهرش و دوتا دختر دیگر؛ ندا جانان‌فر و نرگس مشهدی. چه خوب شد!

- دیگه کسی یادم نمیاد پسر. چند تا دیگه هستن. یکی‌شون سر ساختمون آجر بالا می‌بره! دوتا هم توی دهاتن. از فامیلای شوهرخاله‌ی من. قالی می‌بافن. دهات که نمی‌شه رفت، باید ماشین باشه. می‌خوای بریم سر ساختمون؟

تشنه بودیم. توی پارک شهر نشستیم. کوزت و دختر کبریت‌فروش رفتند سوار سرسره‌ها و تاب شدند.

پسرها توپ‌بازی می‌کردند. خوش به حال‌شان! دختر کبریت‌فروش آمد دنبال ما. کوزت داشت گریه می‌کرد. دختری به او گفته بود بچه‌گدا، با این لباسات! برادرش هم بود.

شیشه‌ی اسپند و جااسپندی را گذاشتم روی صندلی. با مشت کوبیدم توی چشم برادر آن دختر. برادر دختر هم کوبید توی شکمم. دلم پیچ خورد. الیور آمد کمک بلندم کرد. مامان بچه‌ها هم پیدایش شد. شیشه‌ی اسپندم را برداشت و پرت کرد روی سنگ‌های پارک.

کوزت و دختر کبریت‌فروش گریه می‌کردند. شیشه به قول مامان پرنگ پرنگ شد. خانمی ‌آمد و با مامانِ بچه‌ها دعوا کرد.

خانم به دخترها گفت گریه نکنند. به همه‌ی‌مان شکلات داد. نشست و کمک ما شیشه‌خرده‌ها را جمع کرد. به ما گفت زودتر برویم خانه‌‌ی‌مان. خودم شنیدم به خانمی ‌که همراهش بود، گفت: «طفلیا لباس تاناکورا پوشیدن، مثل بچه خارجیا شدن!»

از پارک آمدیم بیرون. گفتم: «عجب بی‌پدر مادرایی بودن! بدبختای...» رفتیم سر ساختمان نیمه‌کاره. کنار مدرسه راه دانش بود.

گفتم: «الیور دیگه این آخرین جاست که من میام. باید برگردم خونه. برگه‌هات کو؟»

برگه‌ها را از توی پیراهنش بیرون آورد. گرم بودند.

گفتم: «همین‌جا بمونید، جلو نیایید.»

دخترها ماندند، ولی الیور آمد. داشت توی فرغون را پر از آجر می‌کرد. ده دقیقه‌ای صبر کردم. داوود آمد. صدایش زدم. هی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کرد.

دسته‌ی فرغون را گرفت که برود توی ساختمان. - داوود! منم! پشت سرتُ نگاه کن. پشت سرت.

برگشت من را دید. اشاره کرد: «چیه؟» با دست علامت دادم: «بیا! بیا این‌جا!»

داخل ساختمان را نگاه کرد. یواش یواش آمد. پیش ما!

- اینو امضا بزن و برو. این دوستم الیور داره به خاطر ما به هر کشوری می‌ره...

نگاه الیور و لباس‌هایش کرد.

- کی؟ الیور؟ این دیگه چه اسمیه؟ چی رو امضا بزنم که دامادمون نفهمه؟ از طرف بیمه نباشه! شر نشه!

الیور گفت: «نه! بزن! خودکار را دادم دستش.»

به زور امضا گرفتم. امضایش مثل مال خودم شد.

الیور برگه‌ها را جمع کرد. بیچاره داوود! با فرغون آجرها خورد زمین.

یک نفر از توی ساختمان داد می‌زد: «داوود! خبر مرگت پس چی شد این آجر؟»

با الیور کمک کردیم و آجرها را برگرداندیم توی فرغون.

به الیور گفتم: «با من می‌آیید؟ باید برم طرف خونه‌مون! امروز از کار و زندگی افتادم. یه قرون کاسبی نکردم. اگه میلادم بود، خیلی خوب می‌شد. خیلی رفیق مفیق داره!»

دخترها با هم آواز می‌خواندند. پرسیدم: «چی می‌خونن؟»

الیور گفت: «یه لالایی قدیمی ‌اسکاتلندیه!» این‌قدر گریه‌دار می‌خواندند که خدا بداند.

برگه‌ها را از الیور گرفتم. حدود نُه تا ده نفر امضا گرفته بودیم.

- با این چه‌کار می‌کنی؟ خدا کنه کمک‌ کنی! پسر این‌قدر دلم می‌خواد یه خونه از خودمون داشته باشیم، لباسای خوب، یه دل کباب سیر و ساندویچ بخوریم!

الیور گفت: «باید چندتا کشور دیگه هم بریم بعد می‌بریم‌شون سازمان...» دیگر صدای الیور را نمی‌شنیدم؛ چون داداش‌اصغر را دیدم. سر کوچه مانده بود. نمی‌توانستم حرکت کنم. توی کله‌ام نقشه‌ی فرار می‌کشیدم. داد زد: «فرار کنی، پدرتو درمیارم! عوضی! وایسا...»

الیور، کوزت و دختر کبریت‌فروش نگاه ما می‌کردند. از داداش‌اصغر ترسیده بودند.

- از صُب صد دفعه آمدم سر راه، دنبالت. خبر مرگت، گور به گور بشی! از هر کی پرسیدم اسد کو، می‌گفتش داره امضا جمع می‌کنه! خاک تو سرت، این شد کسب و کار؟ ویلون شدی تو کوچه خیابون...

برگه‌ها هنوز دستم بود، نشانش دادم.

- این برگه‌ها را ببین. داداش‌اصغر! داریم با الیور و...

مهلت نداد. می‌خواستم بگویم که...

برگه‌ها را گرفت. همه‌ی برگه‌ها را. ما همین‌جور نگاهش می‌کردیم. انگار صاحب کار پوریا فندق حرف می‌زد. قلبم هی می‌زد و هی می‌زد.

تمام برگه‌ها را تا زد. از وسط پاره‌ی‌شان کرد. پاره کرد و پاره کرد و هی جرشان داد.

ما همین‌جور نگاهش می‌کردیم. گریه می‌کردم. تکه‌پاره‌های کاغذ و برگه‌های الیور، کوزت و دختر کبریت‌فروش از بالا هی پرواز کردند و یواش یواش ریختند توی جوی آب وسط کوچه.

برگه‌ها تکه تکه شدند. بچه‌ها نگاه می‌کردند و من...

CAPTCHA Image