قصه‌های قرآن (ص8و9)

قصه‌های قرآن

مثل همیشه، ما معجزه می‌خواهیم!

مجید ملامحمدی

مثل همیشه خشمگین بودم. مثل همیشه گفتم این بار گولِ حرف‌های محمدj را نمی‌خورم. مثل همیشه فکر کردم: «با دانسته‌های خودم از دین‌های قبلی، با او بحث می‌کنم و نمی‌گذارم در کار خود موفق شود!»

مثل همیشه دوستم زیاد به من گفت: «من حرف‌های زیادی از تورات و انجیل بلدم. اگر محمدj یک آیه از قرآنش بخواند، من پنج(1) فراز از تورات و انجیل برایش می‌خوانم!»

مثل همیشه ما رفتیم خانه‌ی محمدj؛ اما او نبود. رفتیم نخلستان کنار کوه ابوقبیس(2)؛ آن‌جا هم نبود. یادمان آمد که باید کنار کعبه برویم، او حتماً آن‌جاست. به آن‌جا رفتیم. من و چند نفر دیگر که همگی‌مان از بزرگان قبیله‌ی قریش بودیم.

مثل همیشه من رو به بقیه گفتم: «نباید به محمدj اجازه‌ی حرف زدن بدهیم. محمدj باید از ما بترسد!»

مثل همیشه یکی از ما گفت: «چه‌طور است با خودمان مقداری میوه‌ی سمی ببریم و به او بدهیم تا کارش تمام بشود!»

مثل همیشه من گفتم: «او داناتر از این حرف‌هاست. دیگر به این نقشه‌ی باطل فکر نکن!»

به محمدj سلام نکردیم. فقط دور تا دورش نشستیم؛ اما او با مهربانی به ما سلام کرد. ما کافر بودیم و نمی‌خواستیم دست از بت‌های دست‌ساز خودمان برداریم. محال بود شهرمان مکه هم به دست او و یارانِ اندکش بیفتد.

یکی از ما گفت: «ای محمد! از خدایت بخواه که کوه صفا(3) را برای ما به طلا تبدیل کند. بعد هم بعضی از مردگان ما زنده شوند تا ما از آن‌ها درباره‌ی بر حق بودن تو سؤال کنیم.»

محمدj لبخند زد. یک نفر دیگر گفت: «تو می‌گویی فرشته‌های خدایت را می‌بینی و با آن‌ها حرف می‌زنی، پس به آن‌ها بگو پیش ما بیایند و درباره‌ی تو و دینت گواهی بدهند!»

نفر سومی که با ترس حرف می‌زد ادامه داد: «خدایت را همراه فرشته‌هایش به این‌جا دعوت کن تا کنار ما بنشیند!»

محمدj خندید. ما ساکت شدیم. او گفت: «اگر بعضی از این خواسته‌ها را انجام بدهم، به دین اسلام ایمان می‌آورید؟»

همه‌ی ما جواب دادیم: «بله، به بت‌های بزرگ سوگند ایمان می‌آوریم.»

چند نفر مسلمان در کنار محمدj بودند. آن‌ها از او خواستند تا برای آوردن معجزه دست به کار شود. محمدj آماده شد که دعا کند و خواسته‌های ما را به گوش خدا برساند؛ اما... می‌دانید چه شد؟... او ساکت شد. روی خود را از ما برگرداند و به آسمان نگاه کرد. مسلمان‌ها می‌گفتند او منتظر وحی خداوند است!

مثل همیشه من نشسته‌ام سر یک سنگ بزرگ و سیاه، دارم با چند مُهره‌ی استخوانیِ قمار بازی می‌کنم. کم کم دوستانم کنارم می‌آیند. یکی از آن‌ها ابوجهل است که با خشم می‌گوید: «دیدید محمدj به هیچ حیله‌ای از راه به در نمی‌شود. امروز هم برای پیروانش دوتا آیه خوانده و جواب آن دیدار دیروز شما را داده... محمدj باید هرچه زودتر کشته شود!»

با خنده می‌پرسم: «چه شده... کدام آیه؟»

یکی از مردها جواب می‌دهد: «من دیروز از بلال حبشی شنیدم، فرشته‌ی خدا به محمدj گفته: «اگر خدا به این چند مرد قریش معجزه‌اش را نشان بدهد و اینان ایمان نیاورند، بر همگی‌شان عذاب نازل می‌شود و از بین خواهند رفت، ولی اگر به خواسته‌ی آن‌ها جواب ندهی و آن‌ها را به حال خودشان واگذاری، ممکن است در آینده توبه کنند و مسلمان شوند!»

من با خودم فکر می‌کنم: «راستی که خدای محمدj چه‌قدر مهربان است!»

پی‌نوشت‌ها:

1. تکه، قسمت.

2. کوهی در کنار مسجدالحرام که امروزه اثری از آن نیست؛ چون حاکمان وهابی آن را خراب کرده‌اند.

3. کوهی در کنار مسجدالحرام که امروزه اثر کمی از آن هست.

4. سوره‌ی انعام، آیه‌های 109 و 110.

CAPTCHA Image