جاده‌ی بهشت (ص 38 و 39)

جاده‌ی بهشت (ص 38 و 39)


التماس برای شهادت

مجید ملامحمدی

بوی عجیب

بوی عجیبی داشت که سرتاسر دشت را پر کرده بود.

یکی داد زد: «عجب بوی خوبی! این بوی چیه؟»

رزمنده‌ای دیگر گفت: «نمی‌دونم؛ فکر کنم بوی یه غذای خوش‌مزه‌س.»

حالا کم‌کم رزمنده‌های دیگر هم آن بو را حس می‌کردند؛ اما همه غرق تعجب بودند؛ چون کسی برای‌شان غذایی نیاورده بود.

عراقی‌ها سه نوع گاز شیمیایی را با هم زده بودند؛ خردل، اعصاب و تاول‌زا. اسلحه‌های زیادی روی زمین افتاده بود و بچه‌ها مثل پرپرِ گل‌ها نقش زمین می‌شدند؛ با دست و پای سوخته و چشم‌هایی که جایی را نمی‌دید.

آن بو، بویِ فریبنده‌ی بمب‌های شیمیایی بود!

تو چرا شهید شدی؟

- با هم شوخی داشتیم. خیلی دوستش داشتم. گه‌گاه که توی جبهه با هم بودیم، گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم.

پرسید: «اسکله چه خبر؟»

گفتیم: «منتظر شماست تا بروید و شهید شوید!»

خنده‌ی شیرینی کرد و گفت: «ما و شهادت؟ ... شهادت، لیاقت می‌خواهد!»

چند قدمی رفت. بعد برگشت و با همان شیرینی نگاهم کرد.

وقتی جسدش را آوردند، گریه‌ام گرفت. رفتم بالای سرش و بلندبلند و ناله‌کنان گفتم: «من شوخی کردم؛ تو چرا شهید شدی و تنهایم گذاشتی؟»

التماس!

جوان بود؛ اما خودِ گلوله‌ی توپ 106 از قدّش بلندتر بود؛ چه برسد به قبضه‌اش. پرسیدم: «چه‌جوری اومدی این‌جا؟»

گفت: «با التماس!»

پرسیدم: «چه‌جوری گلوله‌ی توپ رو بلند می‌کنی میاری؟»

گفت: «با التماس!»

پرسیدم: «می‌دونی آدم چه‌جوری شهید می‌شه؟»

دوباره گفت: «با التماس!»

از حرفش تعجب کردم. چهره‌ی عجیبی داشت؛ غرق در آرامش و نور!

وقتی می‌رفت، ایستاد، نگاهم کرد و گفت: «اگه شهید شدم، شما دست از راه امام برندارید!»

وقتی آخرین تکه‌های بدنش را توی پلاستیک ریختیم، فهمیدیم چه‌قدر برای شهادت التماس کرده است!

CAPTCHA Image