این یک نفر (ص 24 و 25)

این یک نفر (ص 24 و 25)


اسماء، صاحب کمربندهای بهشتی

سیده‌اعظم سادات

با صدایی آرام گفت: «نمی‌دانم کجا هستند!...»

مردی که روبه‌رویش ایستاده بود، ابروهای پرپشتش را در هم کشید و با تمام وجود سیلی محکمی به گوشش کوباند. صورتش چرخید؛ اما خودش حتی ذره‌ای از جایش تکان نخورد.

مهمان‌نوازی آن‌هم از نوع پنهانی، برایش آن‌قدر شیرین و دوست‌داشتنی بود که حتی یک لحظه به آشکار کردن راز دلش فکر نکرد. از طرفی، خدا خواسته بود که با گذاشتن تار عنکبوت و لانه‌ی پرنده مقابل ورودی غار، جان پیامبر و دوستش ابوبکر را نجات دهد و از طرفی دیگر، اسماء وسیله‌ای بود تا یواشکی غذا و آب این دو مرد را برای‌شان به غار ثور بیاورد و در تنهایی شب با یاد خدا و بچه‌ای که در شکم داشت، دل‌گرم باشد.

ابوجهل آشفته و سراسیمه دوباره پرسید: «پس نمی‌دانی کجا هستند؟...» اسماء دوباره سری تکان داد و به گوشواره‌اش نگاه کرد که از شدتِ سیلی به زمین افتاده بود.

*****

پیامبر اسلامj در تبلیغ دین اسلام و حفظ آن زحمت زیادی کشیدند؛ حتی در بعضی جاها از جانِ خود گذشتند تا دین اسلام زنده بماند. در راه رسیدن به این هدف بزرگ، انسان‌های زیادی هم به رسول خدا کمک کردند؛ کمک‌هایی به اندازه‌ی توان‌شان. یکی از این انسان‌های خوب و راز‌دار که شاید کم‌تر اسمش را شنیده باشید «اسماء دختر ابوبکر» است.

اسماء، دختر ابوبکر یکی از یاران بزرگ پیامبر است. مادرش «قُتیله» نام داشت که ابوبکر او را در همان زمان قبل از اسلام طلاق داد. اسماء 27 سال قبل از هجرت در مکّه به دنیا آمد. همسر او «زبیر» از اصحاب رسول خداj و پسرعمه‌ی ایشان بود.

وقتی اشراف و بزرگان مکه  به پیامبر خداj سخت گرفتند و مسلمانان را آزار و اذیت کردند، از طرف خداوند اجازه‌ی هجرت از مکه به مدینه داده شد. پیامبر و ابوبکر برای این سفر مهم و مخفیانه آماده شدند؛ در حالی که اسماء و خواهر ناتنی‌اش هم از این موضوع خبر داشتند. اسماء برای این‌که ظرف غذای پیامبر و پدرش را با وسیله‌ای ببندد، تکه‌ای از کمربند خود را پاره کرد. رسول خداj به اسماء گفت: «خداوند به جای این کمربند، دو کمربند در بهشت به تو عطا کرده است!» به همین دلیل به او «ذات النطاقین (صاحب دو کمربند)» می‌گویند. اسماء در حالی که راز جای پیامبر و ابوبکر را در سینه نگه می‌داشت تا مبادا به آن‌ها آسیبی برسد، از ابوجهل سیلی محکمی خورد؛ چون با شجاعت کامل راز دلش را فاش نکرد و به ابوجهل گفت من چیزی نمی‌دانم.

پیامبرj و ابوبکر به مدینه هجرت کردند و بعد از ساکن شدن، شخصی را فرستادند تا خانواده‌ی آنان را بیاورد. اسماء در حالی که باردار بود، هجرت کرد. او همراه بقیه‌ی مهاجرین در مسجد قبا ماند و فرزند خود را در همان‌جا به دنیا آورد. تولد این کودک، پیامبرj و همه‌ی یاران ایشان را خوش‌حال کرد.

اسماء زنی بسیار بخشنده و مهربان بود. او با جان و دل به این سفارش پیامبر که: «صدقه بده و چیزی را نگه ندار که در آن صورت‌، رزق و روزی هم بر تو نگه داشته می‌شود و از تو کم می‌شود»، عمل می‌کرد.

بعد از سال‌ها قتیله، مادر اسماء که مسلمان نبود، به دیدن او آمد و برایش هدایایى آورد. اسماء به مادر خود گفت: «تا از پیامبرj اجازه نگیرم، هدیه‌ات را نمى‌پذیرم و شما را به خانه‌ام راه ‌نمى‌دهم.» وقتی که اسماء از پیامبر خدا خواست تا او را راهنمایی کند، پیامبر این آیه‌ها را خواند که در همان موقع نازل شده بود: «خداوند شما را از نیکى و دادگرى در حقّ کسانى‌‌که با شما بر سر دین نجنگیده و شما را از خانه‌های‌تان بیرون نکرده‌اند، باز نمى‌دارد. خدا دادگران را دوست دارد.»(1)

اسماء، هم شاعر بود و هم شعر دیگران را مى‌خواند. وقتی که شوهرش را از دست داد، شعری زیبا و غمگینانه سرود که در منابع تاریخى آمده است. او علم تعبیر خواب را مى‌دانست و آن را به دیگران ‌آموزش می‌داد. اسماء در اواخر عمر، نابینا شد و در صدسالگى از دنیا رفت. او در مکّه به خاک سپرده شد. تاریخ فوت او در سال 73 هجرى، چند روز بعد از مرگ و دفن پسرش عبدالله است.

پی‌نوشت:

1. سوره‌ی ممتحنه، آیه‌های 8 و 9.

منابع:

- الطبقات، ج‌8، ص‌198؛ اعلام‌النساء، ج‌1، ص‌47؛ الاصابه، ج‌8، ص‌12‌و ‌13 و ج‌5، ص‌93؛ سیر اعلام النبلاء، ج‌4، ص‌235.

- السیرة النبویه، ص486؛ الطبقات، ج8، ص196.

- اعلام النساء، ج‌1، ص‌49.

- الاستیعاب، ج‌4، ص‌345؛ اسدالغابه، ج‌7، ص‌9.

CAPTCHA Image