آیینه شکسته (ص 8 و 9)

آیینه شکسته (ص 8 و 9)


آینه‌ی شکسته

مجید شفیعی

و روزی از روزها، آینه‌ها جور دیگری شدند. از آن روز، هر کسی جلوی آینه می‌ایستاد تا تصویرش را ببیند، چیز دیگری را روی صورتش می‌دید؛ چیزی روی صورتش کم داشت یا چیزی بزرگ‌تر بود. از ترس دست به صورت‌شان می‌زدند؛ اما همه‌چیز سر جایش بود. فقط آینه‌ها طور دیگری نشان می‌دادند؛ مثلاً یکی چشم چپ نداشت، یکی چشم راست؛ یکی دست راست نداشت، یکی دست چپ؛ یکی سرش پر از مو بود و دیگری کچل بود؛ یکی صورتش پر از مو بود، یکی صورتش مثل بچه‌ها بود، در حالی‌ که پیرِ پیر بود؛ یکی صورتش شبیه برادرش شده بود، یکی شبیه پدرش بود و یکی دقیقاً چهره‌اش شبیه چهره‌ی دوستش بود؛ خلاصه هیچ‌کس خودش نبود. هرکس یکی دیگر بود. آینه‌ها همه را طور دیگری نشان می‌دادند.

عده‌ای از مردم می‌گفتند: «آینه‌سازها دیوانه شده‌اند.» بعضی می‌گفتند: «آینه‌ها خراب شده‌اند؛ باید همه را بشکنیم تا از این تصویرها خلاص شویم.»

عده‌ی دیگری می‌گفتند: «باید آینه‌های جدیدی ساخته شود.»

عده‌ای هم می‌گفتند: «شاید جادوگر بدجنس آینه‌ها را جادو کرده باشد!» البته معلوم نبود چیزی که می‌گفتند، درست باشد. هر کدام چیزی می‌گفتند و اصلاً هم معلوم نبود چرا آینه‌ها این‌طوری شده‌اند. هر کس که جلوی آینه می‌رفت تا تصویر خودش را ببیند، بعد از لحظاتی عصبانی می‌شد، آینه را می‌شکست و خرده‌آینه‌ها هر کدام ده‌تا آینه می‌شدند و تصویرها زیاد و زیادتر می‌شد.

یک روز پادشاه تصمیم گرفت عده‌ای را برای جمع‌آوری خرده‌آینه‌ها استخدام کند. کار جدیدی درست شده بود: جمع کردن خرده‌آینه!

شهر از آینه‌ی شکسته پر و خالی می‌شد. برای آینه‌سازها، نگهبان گذاشته بودند. بعضی‌ها آینه‌سازها را هم به بیمارستان روانی بردند؛ چون که می‌گفتند: «آینه‌سازها دیوانه شده‌اند.» از آن‌ها امتحان سلامت گرفتند؛ اما آن‌ها هیچ چیزشان نبود؛ سالم سالم بودند و هیچ مریضی‌ای نداشتند. عده‌ای از آینه‌سازها هم به ‌طور مرموزی ناپدید شدند.

عده‌ای از مردم می‌گفتند: «کار، کار همان جادوگر است.» کلاً هر اتفاق ناجور و ناگواری که در شهر می‌افتاد، آن را به گردن جادوگر می‌انداختند. هیچ‌کس هم تا آن روز جادوگر را ندیده بود و معلوم هم نبود کجای این کره‌ی خاکی زندگی می‌کند که فقط هم به فکر این کشور کوچک است و پشت سر هم دارد برای مردم دسیسه می‌چیند.

عده‌ای هم می‌خندیدند و می‌گفتند: «جادوگر بی‌کار است جهان را رها کند و بچسبد به شهر ما! او هزار جادوی پنهان دارد. اصلاً به ما فکر هم نمی‌کند، چه برسد ما را جادو کند!»

البته عده‌ی خیلی خیلی کمی هم می‌گفتند: «جادوگر مثل شیطان است. همیشه وانمود می‌کند که نیست!»

کوهی از آینه‌های شکسته را هر روز در جایی بیرون شهر دفن می‌کردند. شهر پر شده بود از آینه‌ها و تصویرهای شکسته که هر روز زیاد و زیادتر می‌شدند.

یک روز پادشاه به آینه‌سازان دستور داد که دیگر دست از ساختن آینه بردارند. همه‌ی آینه‌سازها را به مخفی‌گاهی بردند که هیچ‌کس از آن خبر نداشت.

پادشاه هم وقتی تصویر خودش را در آینه می‌دید، وحشت می‌کرد. او روی صورتش، چشم، دهان و گوش پدر یا پدربزرگش را می‌دید. هر کدام از این اعضا، به شکل و اندازه‌ای متفاوت بودند. یکی از گوش‌هایش بزرگ و پرمو بود، یکی کوچک؛ یکی نازک و دیگری کلفت. یکی از چشمانش درشت بود، دیگری شبیه حفره‌ای توخالی که او را به یاد پدربزرگ جنگ‌جویش می‌انداخت که در یکی از جنگ‌ها تیری چشمش را از کاسه بیرون آورده بود. جرئت نداشت دیگر تصویر خودش را در آینه ببیند. دستور داد همه‌ی آینه‌های کاخ را بشکنند و در جایی بیرون شهر دفن کنند. او دستور داد که دیگر هیچ‌کس حق ساختن آینه ندارد؛ مگر این‌که خودش بگوید. یکی از خاصیت‌های آینه‌ها این بود که تصویرها را درون خودشان نگه می‌داشتند؛ یعنی آینه‌های شکسته، حافظه‌ی قوی داشتند. پس از مدتی، تصویرها از روی آینه‌هایی که دفن شده بودند، بیرون آمدند و در شهر راه افتادند. تصویر شکسته‌ی هر کس، به خانه‌ی همان‌کس می‌رفت. تصویرهای شکسته‌ی پادشاه هم مثل رود به سمت کاخش جاری شدند. دیگر زندگی برای پادشاه و مردمش غیرقابل‌تحمل شده بود. هیچ‌کس نمی‌توانست با تصویرش زندگی کند.

روزی از روزها، شاعری پیش پادشاه رفت وگفت: «ای قبله‌ی عالم! ای پادشاه عالی‌مقام! من می‌توانم آینه‌ای بسازم که هر کس چهره‌ی واقعی خود را در آن ببیند و وحشت هم نکند؛ یک تصویر واقعیِ واقعی. اصلاً هم نگران نباشید!»

پادشاه گفت: «تو شاعری یا آینه‌ساز؟»

شاعر گفت: «شعر و آینه، هر دو از یک جنس هستند، سرورم! پس هر شاعری می‌تواند آینه بسازد!»

پادشاه موافقت کرد. فقط به شرطی که شاعر بتواند او و مردم را از شرِّ تصویرهای شکسته‌ی قبلی، نجات دهد.

شاعر قبول کرد و گفت: «بعد از ساخته‌شدن آینه‌های جدید، تصویرهای شکسته‌ی آینه‌های قبلی، همه‌ی مردم شما را ترک خواهند کرد و محو خواهند شد.»

شاعر دست به کار شد. با هر آینه‌ای که می‌ساخت، تصویرهای شکسته‌ی آینه‌های قبلی محو می‌شدند. مردم آینه‌ها را به خانه‌های‌شان بردند؛ اما اتفاق عجیب دیگری افتاد. این‌بار، آینه‌ها عجیب‌تر از آینه‌های قبلی بودند. هر کس دروغ می‌گفت، آینه تصویری وحشت‌ناک از او نشان می‌داد؛ طوری‌که شخص به حالت غش و ضعف بر زمین می‌افتاد و کف از دهانش خارج می‌شد. تعداد مردمانی که غش می‌کردند، هر روز زیاد و زیادتر شد. پادشاه که خشمگین شده بود، گفت هر کس از این به بعد دروغی بگوید، به زندان خواهد افتاد. همه از ترس، دروغ گفتن را کنار گذاشتند تا آینه‌ها هم تصویرهای وحشت‌ناک از آن‌ها نشان ندهند؛ اما پادشاه با دروغ‌هایی‌که گفته بود، چه باید می‌کرد؟ خانواده‌های آینه‌سازان قبلی هم به کاخ آمده بودند و سراغ همسران، برادران و پدران خود را می‌گرفتند؟

پادشاه همه‌ی آینه‌سازها را خفه کرده و به خانواده‌های‌شان گفته بود، آن‌ها را به سرزمین دیگری فرستاده که دیر یا زود، خانواده‌های‌شان هم باید پیش آن‌ها بروند. او دروغ بزرگ دیگری هم گفته بود. او گفته بود که از این به بعد، نیمی از طلا و جواهرات معادن را به مردم خواهد داد؛ اما دروغ گفته بود و تحمل دیدن چهره‌ی خود را در آینه نداشت. یک شب خواب وحشت‌ناکی دید. خواب‌گزار اعظم، خواب شاه را تعبیر کرد و سپس گفت: «سرورم! برای حفظ سلامتی و طول عمرتان، باید پادشاه سرزمین دیگری بشوید و از این سرزمین بروید. عمر پادشاهی شما در این سرزمین به پایان رسیده است.»

پادشاه خودش هم می‌دانست که این تخت به او وفا نخواهد کرد؛ مثل پادشاهان قبلی. طلا و جواهرات را بار اسب‌ها و شتران کرد و ناپدید شد. شاعر هم به شکل مرموزی ناپدید شد.

یک شب، همان جادوگری که همه از او بد می‌گفتند و عده‌ای هم او را باور نمی‌کردند، پیدایش شد و آینه‌ای ساخت که هیچ‌چیز را نشان نمی‌داد.

CAPTCHA Image