فرم اشتراک (ص 52)، در بیمارستان (ص 53)

فرم اشتراک (ص 52)، در بیمارستان (ص 53)


در بیمارستان

نوید رضا

تعطیلات تابستانی تازه شروع شده بود و مثل هر سال جام‌ جهانی در محله آغاز...

و فقط دو تیم حضور داشت. یک‌هفته‌ای به تساوی 4-4 رسیدیم و فینال شروع شد. زدیم زیر توپ، از شانس خوب ما، صاف رفت توی شیشه‌ی خانه‌ی اصغرآقا، قصاب محله. شیشه‌ی بیچاره به 110 قسمت مساوی تقسیم شد. یک‌دفعه اصغرآقا افتاد دنبال ما، نگو خواب بود. ابروهاش گره خورده توی هم، چشما پف کرده، وای چهار تا محله دنبال ما بود که یک‌دفعه زدیم توی چهارراه، اصغرآقا سه – چهار متر از ما عقب‌تر بود که ناگهان صدای وحشتناکی آمد، ماشین زده بود بهش...

چند روزی عذاب وجدان گرفته بودیم؛ ولی نتونستیم تحمل کنیم، آدرس بیمارستان رو از زنش گرفتیم، ولی نگهبان گیر داده بود که بچه‌ایم و اجازه‌ی رفتن توی بیمارستان رو نداریم.

رفتیم سراغ درِ عقب بیمارستان که باز بود. مستخدم داشت آشغال‌ها رو می‌برد بیرون که هشت‌تایی به سرعت نور رفتیم تو... طبقه به طبقه دنبالش می‌گشتیم، بخش سوختگی، بخش اطفال خلوت بود، اورژانس هم خلوت‌تر. بی‌خودی اومده بودیم. رفتیم طبقه‌های بالاتر، بخش شکستگی و تصادف و... چندتا مریض رو هم وسط بخش کشیدیم؛ اما اصغرآقا نبودند. دری رو که روش با یه خطّ زشتی نوشته بودند: تصادفات، باز کردیم؛ اما باز نشد. لگد زدیم، در باز شد. رفتیم تو، پرستار داشت آمپول می‌زد. از عصبانیت و ترس جیغ کشید و من از ترس در رو کوبیدم توی صورتش و بیچاره روی زمین پهن شد. یک‌دفعه وسط صدای جیغ و داد مریض‌ها، صدای پای نگهبانان بیمارستان و حراست رو هم شنیدیم و دیدیم دارن میان. پریدیم توی بخش شکستگی، این‌قدر پخش شدیم و آروم آروم اتاق‌ها رو نگاه کردیم. توی اتاق 3، شخص مورد نظر کشف شد. بیچاره از دماغ تا شصت پا توی گچ بود. از چشای آبی‌اش متوجه شدیم، همون اصغر چشم‌قشنگ خودمونه. بیچاره فکش آسیب دیده بود و نمی‌تونست حرف بزنه. چشم‌غره رفت و ابروهاش بالا و پایین. حسین که مدادرنگی آورده بود، گفت: «نارحت نباش... اومدیم از دلت دربیاریم.» و یک نقش بسیار زیبا روی گچ‌هایش کشید. آخرش برادران حراست مچ ما رو گرفتن و خیلی محترمانه با لگد بیرون انداختن. با احساس شکستگی غرور به خونه رفتیم. می‌دونم اصغرآقا اون لحظه حسابی می‌خندید؛ اما فکّش شکسته بود معلوم نبود!

CAPTCHA Image