امضا(ص 51)

امضا(ص 51)


بیژن شهرامی

امضا

پرسان‌پرسان چند کوچه‌پس‌کوچه‌ی تنگ و باریک را پشت سر می‌گذارد تا خود را به خانه‌ی آقاسید محمدباقر(1) برساند.

موقع حرکت به این حرف استاد فکر می‌کند که ما در کوچه‌ی آشتی‌کنان زندگی می‌کنیم. آشتی‌کنان اسمی است که روی کوچه‌های تنگ و باریک گذاشته‌اند؛ چراکه اگر آدم در این کوچه‌ها با کسی ‌که قهر است روبه‌رو شود، ناچار به سلام دادن و ترک دشمنی می‌شود.

به درِ خانه‌ی استاد که می‌رسد، خدا خدا می‌کند خانه باشد؛ چراکه به امضای ایشان نیاز دارد؛ و اگر امروز نتواند امضا را بگیرد، از جمع دوستانش که برای زیارت امام هشتم (ع)، راهی مشهد مقدس هستند، جا می‌ماند. دلش برای حضرت تنگ شده است.

کوبه را می‌گیرد و می‌کوبد. لحظه‌ای نمی‌گذرد که درِ چوبی روی پاشنه می‌چرخد و پیرمردی که از نزدیکان آقاست، در چارچوب در ظاهر می‌شود: «سلام! با آقا کار دارید؟»

- بله؛ یعنی سلام علیکم! حضرت استاد تشریف دارند؟

- هم بله و هم نه. حمام هستند؛ یا تشریف بیاورید داخل یا بعد مراجعه کنید.

- نه؛ همین‌جا منتظر می‌مانم تا از حمام بیرون بیایند.

صدای گفت و شنود پیرمرد و طلبه‌ای که برای امضای نامه‌اش آمده، به حمام خانه که در گوشه‌ی حیاط و نزدیک در است، می‌رسد و آقا از ماجرا باخبر می‌شود.

لحظه‌ای نمی‌گذرد که صدای عالم بزرگ شهر بلند می‌شود: «بماند، بماند، بماند!»

پیرمرد سرش را به طرف حمام برمی‌گرداند و خطاب به طلبه می‌گوید: «به گمانم منظورشان شما هستید؛ بمان ببینم چه می‌فرمایند.»

پیرمرد می‌رود، زود برمی‌گردد و می‌گوید: «آقا برای انجام کار شما لنگ به کمر و حوله بر دوش، می‌خواهند بیرون بیایند. می‌ترسم سرما بخورند. نامه‌ات را زود بده ببرم، امضا کنند و پس بیاورم.»

می‌خواهد بگوید راضی به زحمت استاد نیستم که نامه‌اش را در دست پیرمرد می‌بیند.

این‌گونه است که کارش راه می‌افتد و با کاروانی که راهی مشهد مقدس است، راهی زیارت امام هشتم(ع) می‌شود.

خیلی دوست دارد ذکر خیر استادش را برای دوستان هم‌سفرش بازگو کند.(2)

پی‌نوشت‌ها:

1. آیت‌الله‌العظمی سیدمحمدباقر سلطانی‌طباطبایی(ره).

2. راوی: حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین حسن عرفان.

CAPTCHA Image