حرفی برای گفتن (ص 44)، دختری که منم (ص 45)

حرفی برای گفتن (ص 44)، دختری که منم (ص 45)


حرفی برای گفتن

فاطمه قربانی

حرفی برای گفتن نداری. لب بسته‌ای و تکیه داده‌ای به صندلی. فکر می‌کنی به روزی که به‌ دنیا آمد و تو چه‌قدر خوش‌حال بودی! تمام حیاط را چراغانی کرده بودند برای آمدنش. مادرت را یادت هست که با اسفند به استقبالت آمد. آخر یکی‌یک‌دانه‌ات بعد از سال‌ها انتظار آمده بود.

او جوان می‌شد و تو پیر می‌شدی.

او به مدرسه می‌رفت و تو عینک به چشم می‌شدی.

وقتی توانست کتاب بخواند، گفتی: «بیا این سوزن را برایم نخ کن؛ چشم‌هایم زیاد نمی‌بیند.»

سال کنکورش را خوب یادت هست. نمی‌گذاشتی دست به سیاه و سفید بزند. قبول شد و راهی دانشگاهش کردی.

از وقتی هم پدرش رفت، تنهاتر شدی. آخر هفته‌ها به دیدنت می‌آمد. می‌گفتی: «بمان.» می‌گفت: «درس دارم.»

برایش دختر همسایه را زیر نظر داشتی. سربه‌راه و نجیب بود. او هم‌کلاسی‌اش را خواست و تو به خواستگاری رفتی. حالا مادر داماد شده بودی.

نوه‌هایت که به دیدنت می‌آمدند، دلت شاد می‌شد؛ ولی سخت شده بود. زندگی دست به کمر شده بود در سنّ و سال تو. گفتی: «مرا ببر پیش خودت. آن‌جا کنار بچه‌ها می‌مانم، هم من می‌مانم، هم بچه‌ها دل‌تنگ نمی‌شوند.» نوه‌ها اصرار کردند. گفت: «باشد. هفته‌ی بعد آماده باش و وسایلت را جمع کن. می‌آیم دنبالت.»

چمدان لباس‌ها و قاب عکس عروسی‌ات را برمی‌داری.

زنگ در را می‌زنند. راه می‌افتید. خوش‌حالی که از تنهایی درمی‌آیی. یک ساعتی را در راه هستید.

ماشین را که نگه‌ می‌دارد، چشمت تابلوی بالای در را نمی‌بیند. می‌گویی: «این‌جا کجاست؟»

می‌گوید: «خانه‌ی سال‌مندان!»

==========

دختری که منم

سعیده عرفان

یک‌بار هم قصه‌ی دختری را می‌نویسم که منم؛ دختری که روزی هزاربار در کوچه، خیابان، سرویس مدرسه و دانشگاه حتی، تکرار می‌شود؛ دختری با کاغذهای سفید ِمانده روی دستش. هر روز صبح دستش می‌رود به شانه کردن موهایش، می‌رسد به شستن صورت سرخ‌شده از سرمایش، می‌رسد به صبحانه نخوردن و می‌رسد به سرویس جامانده‌ی دانشگاه. هر ظهر می‌رسد به ناهارهای نخوردنی، به حالت تهوع از بوی مینی‌بوس و تکان‌تکان خوردن‌ها و هی همان بودن‌ها. به نشنیدن خاطره‌های چهارتا هم‌اتاقی و خندیدن، خندیدن، خندیدن، خندیدن؛ خندیدن تا دل‌پیچه گرفتن؛ دل‌پیچه گرفتن تا فراموشیِ دلی که تنگ است. با چشم‌های بسته خندیدن. با چشم‌های بسته که کاغذهای سفید ته تاریک درونش، یک‌دفعه موقع قهقهه پقی نپرند بیرون که نمی‌داند اگر به رویش بیاورد، چند سال است درونش انبار کاغذهای سفید شده، قصه‌اش نوشته می‌شود یا نه؟ آن وقت دوباره می‌خندد و بلندتر و هی بلندتر می‌خندد که صدای کاغذجویدن موش‌ها هم بیرون نزند یکهو.

همان دخترِ شب دیرتر از همه و صبح دیرتر از همه و خنده‌اش زودتر از همه و گریه‌اش هر روزتر از همه! انباردارِ چندساله‌ی اتاق مخفیِ جعبه‌ی کاغذسفیددار. تا یک روز صبح دستش نرفته به شانه، نرفته به صورت سرخ‌شده از سرما، نرفته به صبحانه و سرویس و نرفته به دنیا، برود به هزارتا کاغذ و خون شود جوهرش از لجِ آن همه سفیدی و بی‌خطی‌های موازی و بی‌برگی‌ها!

CAPTCHA Image