ای شقایق‌ها، سلام! (ص 28 و 29)

ای شقایق‌ها، سلام! (ص 28 و 29)


ای شقایق‌ها، سلام!

مجید ملامحمدی

برای جبهه

مردم با جان و دل به رزمنده‌ها کمک می‌کردند. ما یک چادر زده بودیم وسط میدان بزرگ شهر تا هدایای مردم را جمع کنیم. تند و تند بسته‌ها و پول‌های مردم به سمت چادر می‌آمد. ناگهان نگاهم به مردی افتاد که در کنار چادر بود و خیره شده بود به من. گفتم: «بفرما برادر!»

جلو آمد دست کرد توی جیب پیراهنش، چیزی نداشت. دست کرد توی جیب شلوارش؛ اما خالی بود. دست کرد جیب بغل جلیقه‌اش و خوش‌حال بیرون آورد. یک بیست تومانی طرف من گرفت و با خجالت گفت:

- ببخشید فقط همین را داشتم. امروز غروب که از کارگری برگشتم، مُزدم را می‌آورم و هدیه می‌کنم به جبهه. شما که تا شب این‌جا هستین؟

سلام آقاجان!

داشتیم از راه باریکه‌ای به سمت دشمن می‌رفتیم. راه‌مان پر از مین بود. ناگهان انفجار شد و دود غلیظی به هوا رفت! دوستم رفته بود روی مین. فوری طرفش دویدم. داشت با من صحبت می‌کرد که ناگهان روبه‌روی خود را نگاه کرد و حال و روزش عوض شد. بعد گفت: «سلام آقا! فدای‌تان شوم آقاجان! قربان‌تان بروم آقاجان!»

نفسش به شماره افتاد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. چشمانش را بست و زیر لب گفت: «خدایا! به آقام امام حسینmمنو ببخش.»

صدای اذان

پسرم، پاره‌ی تنم بود و از جانم بیش‌تر دوستش داشتم. یک شب به خوابم آمد؛ در حالی که لباس سبز و زیبا بر تن داشت. گفتم: «عزیز! تو که شهید شده بودی؛ اما حالا...!»

گفت: «مادرجان! من زنده‌ام و کنار شما هستم.»

بعد از احوال‌پرسی گفت: «مادر وقت نماز است؛ بیدار شو...» بعد به من توصیه کرد که هیچ‌وقت نماز را ترک نکنم.

وقتی از خواب بیدار شدم، صدای اذان به گوش می‌رسید.

مادر شهید یدالله مریدی

CAPTCHA Image