پولم را بده (ص 20 و 21)

پولم را بده

زینب علیزاده

- آهان! پیدایت کردم. زود باش پولم را بده!

مردی که همراه پیامبر بود، پرسید: «تو کی هستی؟ کدام پول؟»

- من یک یهودی هستم. از پیامبر شما مقداری پول طلب دارم.

پیامبر به او سلام کرد و گفت: «الآن پول ندارم طلبت را بدهم.»

یهودی گفت: «من این حرف‌ها حالی‌ام نمی‌شود؛ الآن باید پولم را بدهی.»

دوست پیامبر گفت: «پیامبر که دروغ نمی‌گوید! برو هر وقت که پول داشت، پولت را می‌دهد.»

یهودی گفت: «نه خیر من کنارت می‌نشینم تا پولم را بدهی.»

پیامبر گفت: «اشکالی ندارد. همین‌جا بنشین تا ببینم چه‌طور می‌شود.»

پیامبر همان‌جا نشست. مرد یهودی هم کنار او نشسته بود و اجازه نمی‌داد به کارهایش برسد. موقع نماز ظهر که شد، پیامبر همان‌جا نمازش را خواند. مرد یهودی به نماز خواندن پیامبر نگاه کرد. بعد از نماز، باز گفت: «زود باش پولم را بده.»

پیامبر گفت: «الآن پول ندارم.»

ولی مرد یهودی باز هم حرفش را تکرار می‌کرد. با این حال پیامبر عصبانی نمی‌شد و با او بداخلاقی نمی‌کرد. چند نفر از دوستان پیامبر که آن‌جا بودند، از رفتارهای مرد یهودی عصبانی شدند. یکی از آن‌ها به او گفت: «تو خجالت نمی‌کشی پیامبر را زندانی خودت کرده‌ای و نمی‌گذاری به کار و زندگی‌اش برسد؟ اگر پول داشت که به تو می‌داد.»

یکی دیگر گفت: «خوب است ما چند نفر بلند شویم و تو را یک کتک درست و حسابی بزنیم تا بفهمی که با پیامبر باید چه‌طور رفتار کنی؟»

مرد یهودی گفت: «من از پیامبرتان طلب دارم. تازه او که پیامبر من نیست.»

دوست پیامبر گفت: «درست است که تو مسلمان نیستی؛ ولی این شخص در مدینه آدم محترمی است. تو باید محترمانه با او رفتار کنی.»

پیامبر وقتی دید، دوستانش به خاطر رفتار مرد یهودی عصبانی شده‌اند، به آن‌ها گفت: «با او چه‌کار دارید؟»

دوستان گفتند: «ای رسول خدا! درست نیست که این مرد یهودی به خاطر کمی پول، شما را اسیر خودش بکند و از کار و زندگی بیندازد.»

یکی دیگر گفت: «اگر می‌دانستیم شما ناراحت نمی‌شوید، تا به حال او را از این‌جا بیرون انداخته بودیم.»

پیامبر گفت: «او یهودی است و در پناه مسلمانان زندگی می‌کند. خدا مرا نفرستاده که به مردم ستم کنم. او فقط پولش را از من می‌خواهد؛ شما نباید او را اذیت کنید!»

دوستان پیامبر دیگر چیزی نگفتند. کم‌کم هوا تاریک شد. مرد یهودی همان‌جا نشسته بود تا پولش را بگیرد. دوستان پیامبر هم هیچ‌کدام آن‌قدر پول نداشتند که پول او را بدهند. پیامبر نماز مغرب و عشا را هم همان‌جا خواند. او با دوستانش حرف می‌زد و یهودی آن‌ها را تماشا می‌کرد. یهودی شب هم همان‌جا خوابید. صبح وقتی بیدار شد، دید پیامبر و دوستانش هنوز همان‌جا هستند. مرد یهودی از رفتار پیامبر خیلی خوشش آمده بود. صبح بلند شد و به پیامبر گفت: «من می‌خواهم مسلمان شوم! معلوم است که تو واقعاً از طرف خدا آمده‌ای. از دیروز من تو را این‌جا نگه داشته‌ام؛ ولی تو با من بداخلاقی نکرده‌ای! می‌خواهم نصف پول‌هایم را در راه خدا بدهم.»

دوستان پیامبر به هم نگاه کردند و از خوش‌حالی لبخند زدند. مرد یهودی گفت: «من عمداً تو را از دیروز این‌جا نگه داشتم. می‌خواستم ببینم همان‌طور که تورات گفته، سخت‌گیر و بداخلاق نیستی، فحش نمی‌دهی و کارهای زشت نمی‌کنی. حالا مطمئن شدم تورات درست گفته و تو پیغمبر خدا هستی!»

مرد یهودی خم شد تا دست پیامبر را ببوسد؛ بعد گفت: «من سرمایه‌ی زیادی دارم. همه را به تو می‌دهم تا هر طور که صلاح می‌دانی، در راه خدا مصرف کنی.»

منبع:

بحارالانوار، ج16، ص216.

CAPTCHA Image