انگار خرس جنگل است که به شهر آمده و باید گوشت تن یکی را گاز بگیرد و بکند. میرفت جلو و جلوتر و برمیگشت طرف من. توی فکر بودم که اگر قرار باشد هر روز کارم این باشد پاک از درس و مشق میافتم. پشت ساختمان تربیتبدنی محسن را دیدم که جلو خانهیشان ایستاده بود کتاب به دست. دوچرخه را تکیه داده بود به دیوار و چیزی میخواند. برایش دست تکان دادم. خروس نگاهی به من و به محسن و دوچرخه انداخت. هنوز چند قدمی مانده بود به هم برسیم که عین تیر از چلهی کمان پرتاب شد طرف دوچرخهی محسن. هرچه صدا کردم، نشنید.
- جنگی جنگی کجا؟ بیا اینجا!
توی گوشهایش پنبه کرده بود و بالا و پایین میپرید. چنگ انداخت زین دوچرخه را گرفت و بال بال زد. دوچرخه تکانی خورد و از دیوار جدا شد. محسن هاج و واج به خروس نگاه انداخت و سروصدای نامفهوم میکرد. گاهی پیش پیش میکرد انگار با گربه طرف است و گاهی چخ چخ. درست همانموقع که دوچرخه با صدای فلزی بلندی به زمین افتاد، صدای محسن هم اوج گرفت.
- لامصب خر، خروس دیوونه... مهران یه چیزی بهش بگو نامرد!
تا خواستم چیزی به او یا خروس یا هر کس دیگر بگویم، موجود بلندبالایی با پرهای سیاه و سرخ براق و دُمی چتریزده، گردنی برافراشته و بلند با تاجی قرمز بر فراز سر از لای درِ باز حیاط بیرون جهید. لحظهای کوتاه درنگ کرد و ناگهان انگار دشمنش را از قبل میشناخت، به سمت خروس من حملهور شد. خروس من که از جنگیاش هیچ رنگی باقی نمانده بود، فرصت کرد بچرخد و یک متر از خروس محسن جلو بیفتد. مثل اینکه هزاران بار مسیر خانهی آقاحبیب و محسن تا خانهی خودمان را آمده باشد و حفظ کرده باشد، میدوید. چشم بسته بود و میدوید. خروس محسن او را دنبال میکرد که میرفت و فقط همین را میدید. میدید که تودهی پر سفیدی جلویش میرود و پشت سرش خاک میکند. تصمیم گرفته بود در اولین فرصت چنگ بیندازد و جنگی مرا وادار کند ننگ شکست را بپذیرد. وقایع به سرعت برق و باد از جلو چشم من و محسن میگذشتند. سر کوچه آخرین امید خروس محسن بود که به خروس من برسد. آخرین نفس خروس من بود که از سینهی فروافتادهاش بیرون میزد. ناگهان با زاویهی نود درجه و انگار ترمزدستی ماشینی را تا ته کشیده باشند یا چرخ عقب موتورسیکلتی قفل کرده باشد، به سمت راست پیچید. با سرعت دنبالشان دویدم. دویدم و به پاهایم سرعت دادم. خدا خدا کردم.
- خدایا در باز باشد... خدا خودت کمکش کن فقط درِ حیاط باز باشد! در خدا... کمکش کن این جنگی بدبخت مرا...!
لای در باز بود. کی رفته بود، یا آمده بود نمیدانم. هر که بود، مأموریت داشت جنگی مرا از نوک و چنگ خروس مینابی محسن نجات بدهد. خروسی که چندماه پیش از پنجشنبه بازار میناب خریده بود و به قشم آورده بود.
خروس زیبای محسن از سرعتش کاست. ایستاد. صدای بلند قوقولی قوقویش در تمام کوچه پیچید. به گوش خروس جنگی من و مرغهایش هم رسید. شاید به خنده افتادند. شاید نگاه کردند به خروس و مسخرهاش کردند. شاید به زبان خودشان چیزی گفتند. مسلماً اتفاقی افتاد که از آن عصر به بعد، خروس جنگی من ساکت شد. گوشهی حیاط ماند. گذاشت تا مرغها خودشان هر طور میلشان میکشد از داخل خاک باغچه برای خودشان کرم و سوسک و مورچه پیدا کنند و هرچه دلشان میخواهد پرسه بزنند.
گاهی فقط، وقتی صدای قوقولیقوقوی آشنایی از دور میآمد، سر تکان میداد، اطراف را میپایید و بعد از وقفهای که به سکوت میگذشت، سرش را فرو میکرد در پرهای گردن و سینهاش و سرد به مرغها و آدمها و هرچه میآمد یا میرفت نگاه میکرد، بی آنکه حتی پلک بزند.
ارسال نظر در مورد این مقاله