خروس جنگی (ص 12 و 13)

خروس جنگی (ص 12 و 13)


- یادت هست بابا؟ چی بود اسمش؟

- مرغ؟

فهمیدم دارد سر به سرم می‌گذارد. از بس شوخی می‌کرد با همه.

- اون پرنده‌ی پارسالی توی کتاب... مگاپود بود یا چی که با پوشال و شاخه و برگ درخت‌ها درجه‌ی حرارت لونه‌اش رو ثابت نگه می‌داشت! همون ‌که...

بابام با طعنه گفت:

- تو امتحانش رو دادی بیست گرفتی. از من می‌پرسی؟

مادرم که مثل همیشه حواسش به همه‌ی کارهای همه بود، گفت:

- این چه جور حرف زدنه مرد؟ با مردم هم که میان اداره همین‌طوری حرف می‌زنی؟

پشیمان شدم از سؤال خودم. هیچ خوشم نمی‌آمد مامانم از بابام ایراد بگیرد؛ اما آبی بود که ریخته بود.

گفتم:

- ما شوخی داریم...

- بسه بسه... تو هم داری مثل این بچه قشمی‌ها می‌شی. فکرشو بکن وقتی برای دانشگاه بری اصفهان...

بابام نگاهم کرد. می‌خواست تشکر کند پشتش درآمده بودم.

گفتم: «وقتی جوجه‌ها از تخم دراومدند، نشون معلم علوم می‌دم. تازه... کی گفته می‌خوام برم دانشگاه. شاید همین‌جا توی قشم یه مرغداری بزرگ زدیم.»

- زدیم نه و راه ‌انداختیم، به تولید ‌رسوندیم. افتتاح کردیم. حالا یاد نگیری، بعداً اصلاً نمی‌تونی... فهمیدی آقای کارشناس مرغ؟

حین همین حرف‌ها بود که صدایی شنیدم. یکی داشت تخمه می‌شکست و پوستش را تف می‌کرد بیرون. گفتم شاید موش باشه رفته سراغ‌شون. پتو را زدم بالا و دیدم وای... یه چیز تیز چیق چیق می‌خوره به پوست یکی از تخم‌مرغ‌ها و نوک صورتی یه جوجه پیدا شده. خواستم داد بزنم که بابام دستش رو گذاشت روی دهانم.

- دیدم بابا... کولی‌بازی درنیار می‌ترسن یه‌وقت!

تا آخر شب خوابم نبرد و از پای کارخانه‌ی کوچک تولیدی ساخت خودم و بابام تکان نخوردم. آخر شب بود که باز صدای چیق و چیق دیگری بلند شد. دومین جوجه هم از تخم بیرون آمد. این یکی برخلاف قبلی سیاهِ سیاه بود. حالا می‌ترسیدم از پهلوشان کنار بروم. می‌ترسیدم برادر، نه ببخشید خواهر بزرگ‌تر حساب دومی را برسد. آب و دان بیش‌تری توی ظرف بزرگ ریختم. هیچ کدام‌شان بلد نبودند مثل آدم که هیچ، مثل مرغ هم راه بروند. مانده بود که جوجه بشوند. فعلاً فقط تریک تریک ریزی می‌کردند و تا می‌خواستند جابه‌جا بشن بکس و باد می‌کردن و یه نقطه‌ی خیس کوچک می‌انداختند روی موکت.

چاره‌ای نبود. باید خط تولید را با همین سه‌تا شروع می‌کردیم. دوتا تخم دیگر ماندند و ماندند تا حوصله‌ی بابام سر آمد. یک روز درشان آورد و جلو نور آفتاب گرفت. بعد با احتیاط با ته قاشق  چای‌خوری به سر تیزترشان زد. خالی خالی بودند. فقطه ته‌شان یک لکه‌ی سیاه چروک بود و بس.

جوجه‌ها جان گرفتند و از قفس بیرون آمدند. از ترس گربه و روباه و کلاغ درها را روی‌شان بستیم. آن‌ها هم تا توانستند فرش توی هال را به گند و کثافت کشیدند. بالأخره بابام یک قفس بزرگ‌تر برای‌شان ترتیب داد. یک کارتن خالی تلویزیون خیلی اینچ مال صاحب سوپرمارکت سرخیابان. روزی هم رسید که رفتند سر ظروف آشپزخانه و چند بشقاب آرکوپال مامان را انداختند و دِ برو. همین شد که آن تصمیم بزرگ گرفته شد.

- از فردا می‌گذاری‌شون بیرون. عرضه دارن باید مراقب خودشون باشن. این‌قدر جون گرفتن که گربه و روباه حریف‌شون نشه!

اما این‌طور نبود. دو بار خودم از دهن روباه بیرون‌شان آوردم. دهن که نه... در واقع نزدیک بود بیاید و یک لقمه‌ی چپ‌شان کند که سر بزنگاه رسیدم و...

مامانم که داشت تو حیاط وول می‌خورد و با شیلنگ خراب‌کاری آن‌ها را می‌شست، گفت:

«دقت کردی پسرم... اون سفیده که یه خال سیاه بزرگ کنار گردنش هست... داد می‌زنه خروسه!»

گفتم:

«اون‌ کاکل داره بابا!... مامان راست می‌گه! چرا خودمون زودتر نفهمیدیم؟»

خروس اسمی هم پیدا کرد. اولش شد خروس کاکل به سر. این اسم را خانم همسایه‌ی قشمی‌مان بر او گذاشت. واقعاً هم یک تاج قرمز زیبا بالای سرش بود. هر روز که بیش‌تر قد می‌کشید، اسم کاکل به سر بیش‌تر بهش می‌آمد. از دوتا مرغ سیاه و سفیدش مواظبت می‌کرد و هر کس از کنارشان رد می‌شد، انگار دشمن خونی مرغ‌هاست، با صدای عجیب و غریبش روبه‌رو می‌شد. خرناسه می‌کشید. بابام شوخی می‌کرد و می‌گفت:

- این خروسه واقعاً انگار واوش افتاده، شده خرس.

می‌ایستاد پشت درِ هال تا هر کس به جز خودم می‌خواست از خانه خارج بشود، می‌پرید طرفش و هرچه می‌رسید، پاچه‌ی شلوار، گوشه‌ی چادر، لبه‌ی دامن بلند، لبه‌ی ملافه و... را به دندان می‌گرفت.

- ای خروس جوون! چه می‌کنی نادون؟

از جون خودت سیر شدی یا دیگرون؟

بابام که دید مامانم این شعر را برای خروس ساخته، زور زد و زور زد تا بالأخره یک روز سینه‌اش را داد جلو و سرش را گرفت بالا.

- خروس ما که خروسه

خروس نگو عروسه

عروس باغ بالا

چش نخوری ایشالّا!

من هم که شعر و شاعری بلد نبودم از این همه ذوق درجه‌ی سه بابا خنده‌ام گرفت. آخر خروس عروس می‌شود؟ چیزی که خنده‌دار نبود و داشت حرص همه را درمی‌آورد، قدکشیدن روز به روز آقا بود. مرغ‌ها می‌رفتند گوشه‌ی حیاط و کرم و مورچه‌ها و سوسک‌های توی باغچه را می‌خوردند و گاهی سر از پرسه زدن برمی‌داشتند و می‌دیدند خروس هوای‌شان را دارد و مثل کوین‌کاستنر توی فیلم بادی‌گارد مواظب‌شان است، خیال‌شان راحت و راحت‌تر می‌شد. شاید علامتی می‌دادند که خروس هم جری‌تر و جنگی‌تر می‌شد. همین موقع‌ها بود که اسمش از کاکل‌زری به جنگی تغییر کرد.

یک روز که پریده بود و چادر از سر زن همسایه کشیده بود و جیغش را از ترس درآورده بود، مادرم عصبانی شد و با جارو دنبالش افتاد و دو – سه‌تا ضربه به سر و کله‌اش زد.

- آشغال مادر جعبه‌ای... کثافت وحشی مادر پدر پتو... می‌دونم دردت چیه. فردا که سرت را گذاشتم و بیخ تا بیخ... استغفرالله...

شب به بابام حکم کرد از فردا باید روزی دو ساعت این خروس را از خانه ببرید بیرون بگردونید. شاید دنیا را ببیند و آدم بشود. بیچاره چه می‌کشند این مرغ‌ها از دست خروس مغرور!

روزی دو ساعتِ خودم هیچی، دو ساعت مربوط به روزهای بابا هم روی دوشم افتاد. کتاب و دفترم را برمی‌داشتم و می‌رفتم توی کوچه و خروس را می‌بردم با خودم تا دنیا را بهتر ببیند. ببیند ماشین‌ها و موتورسیکلت‌ها می‌روند و می‌آیند و مردم و بچه‌ها هستند و کسی به کسی نمی‌پرد و یقه‌ی هم‌دیگر را نمی‌گیرند. این فکر مامانم بود. می‌گفت شاید اگر دور و اطراف را ببیند، آرام‌تر بشود و دست از جنگیدن و نوک‌زدن آدم‌ها بردارد؛ اما نتیجه نداد. کافی بود بچه‌ای با دوچرخه رد بشود. می‌پرید بالا و خودش را از دوچرخه آویزان می‌کرد. به موتورسیکلت‌ها هم حمله‌ور می‌شد. دنبال ماشین می‌دوید تا ته کوچه و به شتاب برمی‌گشت تا به دیگران حمله کند. فقط میانه‌اش با من خوب بود. انگار آدمی به نام مهران وجود ندارد که ندارد. مرغ‌های بدبختش هم کز می‌کردند گوشه‌ای و سرشان را بالا نمی‌آوردند. شکایت همسایه‌ها شروع شد. اول از همه سوپرمارکت سر کوچه آمد و گفت مشتری‌هایش کم شده‌اند. بچه‌ها اصلاً جرأت نمی‌کنند تنها بیایند دم مغازه، بزرگ‌ها هم بدتر. بابا سرش را می‌انداخت پایین و معذرت می‌خواست. مامان هم بدتر از او.

- چه‌طوره این پسرتون، آقامهران رو می‌گم، برش داره روزی دو ساعت ببره بگردونه توی محله. توی کوچه‌های دیگه. شاید این‌طوری مشتری‌های ما هم دوباره برگردن پیش‌مون!

بابام به مامانم که حرف سوپری را تکرار کرده بود، گفت:

- چه فرق می‌کنه خانم؟ این وحشیه! به خاطر حرارت اون چراغ وحشی شده. حرارت طبیعی که نبوده. از همون اول کله‌اش داغ داغ بود تا شد این. اصلاً خروس‌ها همینان. بهشون می‌گن خروس. نمی‌گن مرغ که.

مامانم چشم‌غره می‌رفت و آهسته می‌گفت:

«بسه بسه دیگه... خروس خروس نکن این‌قدر! من که خوب می‌دونم. فقط بلده جلو دوتا مرغش ژست بده.»

همین‌طور به زبان مرغ و خروسی به هم تکه می‌انداختند؛ اما من درباره‌ی حرف سوپری فکر کردم. امتحانش ضرر نداشت. فردا عصر لباس بیرون پوشیدم و انگار دارم سگ نژاد آلمانی را به گردش می‌برم، همراه خروس جنگی از خانه بیرون زدیم. از کوچه‌ها گذشتیم. بساط قبلی برقرار بود. هر که رد می‌شد، خروس دنبالش می‌دوید و بال بال می‌زد و خر و خر می‌کرد.

CAPTCHA Image