خروس جنگی (ص 10 و 11)

خروس جنگی (ص 10 و 11)


خروس جنگی

عباس عبدی

- فکرش رو بکنین! اگر بخوایم می‌تونیم یه مرغداری راه بندازیم. تخم‌مرغ صبح و جوجه‌کباب شب‌مون مجانی درمیاد.

- بچه‌بازی نیست که... باید اول ببینم. این حرف‌ها فقط توی کتاب‌ها درست در‌میاد پسر!

- ولی معلم علوم‌مون گفت خودش امتحان کرده.

- امتحان کرده؟ یعنی تونسته با یه جعبه میوه و چند متر سیم و یه چراغ صد وات، تخم‌مرغ‌ها رو تبدیل کنه به جوجه؟

- خودش گفت به ‌خدا... مرغ، خروس، اردک، کبک و... هرچی بخوایم!

ساکت ماند و رفت توی فکر. بعد از چند دقیقه لبخندی روی صورتش دوید.

- بیار ببینم!

- چی بیارم؟ تخم‌مرغ؟

خندید و کف دست‌هایش را به هم کوبید.

- نخیر! کتاب علومت رو!

فکر این‌که یک دستگاه کوچک، دستگاه که نه... یک جعبه میوه‌خوری رو بذاری گوشه‌ی هال یا اتاق یا آشپزخانه و هر چند وقت هفت - هشت تا تخم‌مرغ بذاری و بزنیش به برق و... گیرم حتی بیش‌ترشان به خاطر گرما و شرجی جزیره بمیرند. یکی - دو تاشان هم که بمونند، جشن گرفتن دارد.

مامانم که تا آن‌موقع ساکت بود و حتی نگاه ما دو تا هم نکرده بود، گفت: «حتماً باید درجه‌اش ثابت باشه... من توی رادیو یه چیزهایی شنیدم. با این برق خراب که هر روز هفت دفعه می‌ره و میاد...»

بابام خنده‌ی روی صورتش را جمع کرد و دوباره رفت توی فکر. داشتم ناامیدی رو می‌دیدم که یه دفعه فکری به سرم زد.

- با پتو بابا. پتو بندازیم احتیاج به برق هم نیست. تازه الآن که هوا خنکه.

بابا و خودم و مامان، هرکدام به اندازه‌ی زیاد و متوسط و کم خوش‌حال شدیم؛ اما کارمان از فردا شروع شد.

- بریم؟

پریدم ترک موتور بابا و رفتیم بازار روز سراغ جعبه. همان‌جا بود که معلم علوم‌مان را دیدم و نشان بابا دادم. او هم رفت توی کارش. من خجالت کشیدم برم جلو؛ اما شنیدم که چیزهایی به بابا گفت. نمی‌دانم 28 روز یا 38 روز باید تخم‌مرغ‌ها را می‌گذاشتیم توی جعبه و لامپ را روشن نگه می‌داشتیم. یک پتو هم لازم بود برای تهویه‌ی هوا. شب دستگاه آماده بود؛ اما تخم‌مرغ نداشتیم.

- فردا راهش می‌اندازیم. سه - چهار هفته بعدش هم جیک‌جیک‌شون گوش فلک را می‌زنه.

- پر می‌کنه! کر می‌کنه!

- چی؟

- گوش فلک... ناسلامتی رئیس اداره‌ای‌ها! با مردم هم همین‌طوری حرف می‌زنی؟ لگد نزن به ضرب‌المثل‌ها دیگه!

بابام رنگ به رنگ شد.

- آها... همین!

یک تکه موکت کهنه کف جعبه بود. یک پتو هم رویش. پنج تا تخم‌مرغ درشت هم کنار هم به صف. کارخانه‌ی جوجه‌کشی معتمدی و پسر راه ‌افتاد. هر روز اول صبح و دم ظهر و آخر شب سر می‌زدم به جوجه‌ها. همه‌چی به خوبی پیش می‌رفت. این‌طور به نظر می‌رسید. باید مواظب گربه‌ها بودم که یک وقتی قبل از خودم به جوجه‌های از تخم در آمده حمله نکنن. خبر داشتم چندتایی از بچه‌های دیگر هم مشغول تولید جوجه شده بودند. یک کوچه بعد از ما، پشت سالن تربیت بدنی، منزل آقاحبیب بود. تا آن‌موقع نمی‌دانستم آقاحبیب، بابای محسن است؛ اما بود. محسن سیاه بود مثل ذغال. موهای وزوزی و کف دست‌های سفید و چشم‌های قهوه‌ای براق داشت. یکی - دو تا جای زخم هم توی صورتش بود. روز اول فکر کرده بودم باید خیلی بدجنس و زورگو باشد؛ اما نبود. عاشق دو و میدانی و بسکتبال بود. کارهایی که من هم خیلی دوست داشتم. دو - سه بار که توی کوچه‌ی‌مان دیدمش، فهمیدم پسر آقاحبیب است. آقاحبیب قشمی بود و وانت داشت. هر روز عصر می‌آمد از کارخانه‌ی یخ‌سازی و از بابام برای شرکت ترکیه‌ای که اسکله می‌ساختند، یخ می‌گرفت. رفیق بودند. محسن تا سال قبلش توی میناب پیش مادربزرگ پیرش بود. بعد از فوت مادربزرگ آمده بود قشم پیش پدر و مادر خودش.

روزها می‌گذشتند و توی جعبه‌ی زیر پتو هیچ خبری نبود. بابام از سرکارش درجه آورده بود و با چسب و نخ آویزان کرده بودیم توی جعبه. همه‌چیز دقیق عین کتاب.

CAPTCHA Image