زید؛ پسرخوانده‌ی دوست‌داشتنی (ص 6 و 7)

زید؛ پسرخوانده‌ی دوست‌داشتنی (ص 6 و 7)


زید؛ پسرخوانده‌ی دوست‌داشتنی

سیده‌اعظم سادات

صدای گرم و محکم پیامبر فضای اتاق را پر کرد.

ـ زید از امروز آزاد است. اگر شما را انتخاب کند، بدون دادن هیچ پولی با شما می‌آید؛ اما اگر نخواست که ما را ترک کند، کسی حق ندارد او را به زور ببرد.

گل از گل پسرک شکفت. پیامبر با مهربانی به زید گفت: «این دو مرد را می‌شناسی؟»

زید با دست به یکی از آن‌ها اشاره کرد و گفت: «ایشان حارثه پدر من و او عموی من است.»

پیامبر با صدایی آرام گفت: «حالا به میل خود می‌توانی انتخاب کنی که به خانه‌ات برگردی یا پیش ما بمانی؟»

زید که سرش را پایین انداخته بود، زیرچشمی به صورت نورانی پیامبر نگاه کرد. حالا او نه می‌توانست و نه می‌خواست که لحظه‌ای بدون آقایش «محمد» زندگی کند. آقایی که آن‌قدر مهربان بود که توجهش کم از مهربانی پدر نداشت.

سرش را بالا گرفت. با صدایی بلند گفت: «من از محمد جدا نمی‌شوم...»

*****

حتماً باورش برای ما سخت است که کسی بین پدرش و اربابش، دومی را انتخاب کند. فقط و فقط این انتخاب وقتی عاقلانه به نظر می‌آید که ارباب آن‌قدر مهربان و دوست‌داشتنی باشد که غلام، غلام بودنش را فراموش کرده باشد. حالا اگر ارباب پیامبری باشد، مثل حضرت محمدj که رحمت برای همه‌ی دنیاست به زید حق می‌دهیم.

زید بن حارثه، از یاران باوفای پیامبر خداj است.

او در زمان کودکی همراه با مادرش عازم سفری شد. وقتی که زید و مادرش به کنار اقوام مادری‌اش رسیدند، متوجه شدند که طایفه‌ی «بنی قین» به آن‌ها حمله کردند. زید اسیر شد. در آن زمان رسم بود که اسیرها را می‌فروختند. او را برای فروش به بازار عکاظ آوردند. برادرزاده‌ی حضرت خدیجهB که از سفر شام باز می‌گشت، او را برای عمه‌اش، خدیجهB خرید. وقتی حضرت خدیجهB به دیدن برادرزاده‌اش رفت، به او گفت: «عمه‌جان، دو غلام خریده‌ام. هر یک را می‌خواهی بردار.»

حضرت خدیجهB زید را انتخاب کرد و او را با خود به خانه آورد. وقتی که وارد خانه شد، فهمید که رسول‌خداj از این کودک خوشش آمده و او را به رسول خداj هدیه داد. زید مدتی در خانه‌ی پیامبر ماند تا این‌که پدرش از این‌که او در بازار برده‌فروش‌ها فروخته شده و به دست حضرت محمدj رسیده، باخبر شد.

او از شنیدن این اتفاق خیلی ناراحت شد. سراسیمه به شهر مکه و به خانه‌ی ابوطالب رفت. حتی پیشنهاد داد که پول خرید زید را به آن‌ها بدهد و پسرش را پس بگیرد؛ اما پیامبر خدا این مسئولیت را به زید سپرد که خانواده‌اش را انتخاب کند یا خانه‌ی پیامبر خدا را. زید که در همان مدت کوتاه پیامبر و همسر مهربانش، خدیجه را شناخته بود با شجاعت گفت: «من از محمد جدا نمی‌شوم.» این حرف باعث تعجب پدر و عموی زید شد. پدر زید که حسابی جا خورده بود، با صدایی بلند به اطرافیان و سران عرب گفت: «ای مردم قریش، شاهد باشید که از این پس، او فرزند من نیست.»

پیامبر خدا زید را به کنار کعبه برد و با صدای بلند فرمود: «ای مردم! شاهد باشید که از این پس زید پسرخوانده‌ی من است.»

زید از هشت‌سالگی در خانه‌ی پیامبر خدا بود و از تربیت او و همسر مهربانش بهره‌مند می‌شد. از امام صادقm روایت شده است: «پیامبر خدا به اندازه‌ای زید را دوست می‌داشت که او را زیدالحب (زید دوست‌داشتنی) لقب داده بود.» او سومین فردی بود که پس از امام علیm و حضرت خدیجهB به دین اسلام ایمان آورد. پسرخوانده‌ی پیامبر در سال‌های سخت آغاز بعثت و در همه‌جا همراه و در کنار پیامبر بود و از ایشان دفاع می‌کرد؛ حتی خود را سپر سنگ‌هایی می‌کرد که مردم کافر و نادان شهر طایف به پیامبر می‌زدند. او بارها در دفاع از پیامبر خداj کتک خورد و حتی چندین بار سرش شکست؛ اما ذره‌ای از عشق و علاقه‌اش به اسلام و پیامبر خدا کم نشد. زید تنها شخصی از اصحاب و یاران پیامبر است که اسمش در قرآن آمده است.(1)

زید در جوانی با امّ‌ایمن ازدواج کرد. امّ‌ایمن که کنیز عبدالمطلب بود، بعد از آمنه به پیامبر خدا خیلی مهربانی کرده بود. حاصل این پیوند، «اسامة بن زید» بود. اسامه وقتی هنوز به بیست سال نرسیده بود، رسول خداj به او کارهای حساس و مسئولیت‌های سنگین اجتماعی و جنگی می‌سپرد. اسامه نیز از پس این مسئولیت‌های سنگین خوب برمی‌آمد.

زید در جنگ‌هایی مثل بدر، احد، خندق و خیبر در کنار پیامبر بود. او آن‌قدر قابل اعتماد پیامبر بود که بعضی وقت‌ها در هنگام جنگ وقتی که پیامبر در شهر مدینه حضور نداشت، او را جانشین خود قرار می‌داد.

در جنگی به نام جنگ موته، پیامبر جعفر بن ابی‌طالب را فرمانده قرار داد و به مسلمانان گفت: «از فرمانده‌هان‌تان پیروی کنید. جعفربن‌ابی‌طالب فرمانده‌ی سپاه است. اگر جعفر شهید شد، زیدبن‌حارثه فرمانده است.» وقتی که سپاه اسلام برای رفتن به سمت «موته» آماده شد، رسول خداj پرچم سفیدی را به جعفر داد و برای همه‌ی آن‌ها دعا کرد.

بعد از این‌که دو سپاه در مقابل هم صف‌آرایی کردند، جنگ سختی شروع شد. فرماندهان سپاه اسلام، پیاده می‌جنگیدند و لشگر دشمن سواره بود. اول جعفربن‌ابی‌طالب پرچم فرماندهی را به دست گرفت و دلاورانه با دشمن جنگید تا شهید شد. بعد از او به دستور پیامبر نوبت زیدبن‌حارثه بود. او با شجاعت به میدان نبرد رفت و فرماندهی لشکریان را به عهده گرفت. آن‌قدر شجاعانه جنگید که چشم دشمن اسلام را خیره کرد. تا این‌که یکی از افراد لشگر کفار نیزه‌ای بزرگ به سمت زید پرتاب کرد. زید در این نبرد شجاعانه و خالصانه به شهادت رسید.

وقتی خبر شهادت زید و یارانش به مدینه رسید، رسول خداj بسیار ناراحت شد و برای دل‌جویی به منزل زید رفت. وقتی که دختر زید پیامبرj را دید، آن‌چنان به سمتش دوید و گریه کرد، که صدای پیامبر به گریه بلند شد. بعضی از اصحاب پیامبر از روی ناراحتی پرسیدند: «ای رسول خداj این چه گریه‌ای است؟» و پیامبر در جواب فرمودند: «این ناله‌ها از شدت علاقه و اشتیاق دوستی به دوستش سرچشمه می‌گیرد.»

پی‌نوشت:

1. سوره‌ی احزاب، آیه‌ی 37.

منابع:

1. شمس‌الدین ذهبی، سیر اعلام النبلاء، تحقیق ابراهیم الابیاری، ج1، ص 165.

2. شیخ عباس قمی، سفینه‌البحار، ج1، ص575.

سیدنژاد، سیدرضی؛ (1389)، اسوه‌های جاویدان: سیری در زندگانی اصحاب وفادار پیامبر اکرمj، قم: مؤسسه‌ی آموزشی و پژوهشی امام خمینیq.

CAPTCHA Image