هنوز باورم این بود: بازمی‌گردی! ( ص 32 و 33)

هنوز باورم این بود: بازمی‌گردی! ( ص 32 و 33)


جاده‌ی بهشت

هنوز باورم این بود: بازمی‌گردی!

مجید ملامحمدی

باباجان

مادرِ شهید گودرز عابدی می‌گوید: «باباجان، همسرم بود. او بعد از شهادت پسرمان گفت: «باید به جبهه بروم و از خون پسرم و دین و وطنم دفاع کنم.»

خانه‌ای که نیمه‌ساخته بود را برای من و بچه‌ها کامل کرد و گفت: «من این خانه را ساختم که تو راحت باشی و بتوانی فرزندان‌مان را بزرگ کنی. بگذار بچه‌ها سر گرسنه زمین بگذارند؛ اما از کسی پول قرض نکن.»

روز رفتن هم بچه‌ها را جمع کرد و گفت: «به مادرتان احترام بگذارید.»

یادم است که حمله‌ی آخر شلمچه بود که باباجان با دوستانش از طرف بسیج به جبهه رفتند و او دیگر برنگشت. وقتی دوستانش برگشتند، بچه‌هایم در کوچه مشغول بازی بودند. آن‌ها به داخل خانه دویدند و گفتند: «مامان! مامان، دوستان بابا اومدن؛ اما بابا همراه‌شان نیست!»

تنها چیزی که از او برایم آوردند ساک لباس‌هایش بود. ساکی که مقداری پول خرد و یک ساعت و یک دستمال داشت. من پلاکش را هم ندیدم که بگویم شهید شده. حالا سال‌هاست که چشمم به در است. هر وقت کسی در می‌زند می‌گویم: «یا زهرا! شاید عابدی باشد.» او به خوابم هم می‌آید و دائم می‌گوید: «من که شهید نشدم، برمی‌گردم.»

===============

تا کربلا

برای دومین بار، پسرم سیدناصر داشت به جبهه می‌رفت که گفتم: «تا به حال اختیار رفتنت با من بود، حالا من حرفی ندارم؛ اما همسرت هم باید رضایت بدهد.» با هم به خانه‌ی آن‌ها رفتیم. همسرش که عقد بسته بود، رضایت داد. ناصر به جبهه رفت و بعد از چند روز، در عملیات رمضان از ناحیه‌ی گردن مجروح شد. در بیمارستان از او پرسیدم: «فاصله‌ی شما تا کربلا چه‌قدر بود؟» گفت: «یک سانت!»

با تعجب پرسیدم: «چگونه؟»

با لبخند جواب داد: «اگر این ترکش یک سانت این‌طرف‌تر خورده بود، من الآن کربلا بودم.»

مادرِ شهید سیدناصر طاهری

==============

محمد دوستی

این‌بار گردان آن‌ها در منطقه‌ی حلبچه‌ی عراق مستقر بود. ناگهان دشمن موقعیت آن‌ها را با بمب‌های شیمیایی هدف قرار داد. جمعی از بچه‌های رزمنده شیمیایی شدند. محمد که ماسک نداشت به صورت بزند، با همان وضع به کمک مجروحان می‌رود. آمبولانسی از راه می‌رسد. محمد یکی از دوستان خود را بر آن سوار می‌کند. راننده رو به او می‌گوید: «برادر! مثل این‌که شما هم شیمیایی شده‌ای.»

محمد با خوش‌رویی جواب می‌دهد: «نه، من طوری نشده‌ام!»

آمبولانس می‌رود و چند ساعتی بعد، حال و روز محمد به هم می‌ریزد. بچه‌ها او را به بیمارستان انتقال می‌دهند؛ اما محمد چشم‌های خود را برای همیشه می‌بندد و به خواب ابدی فرومی‌رود. آن مواد شیمیایی که بر بدن او اثر زیادی داشت، باعث شهادتش می‌شود.

خواهرش می‌گوید: «وقتی شهید شده بود، ما خیلی گریه می‌کردیم. او شب به خوابم آمد و گفت: «شما نگران چه چیزی هستید؟ جای من خیلی خوب است. من و دوستانم زنده هستیم و نمرده‌ایم!»

CAPTCHA Image