بلیتی برای یک فیلم (ص 24 و 25)

بلیتی برای یک فیلم (ص 24 و 25)


گویی بلیت می‌خواست از توی جیبم پرواز کند.

با خود فکر کردم: «چه کار کنم؟ بلیت را به پسرکوچولو بدهم؟ اما، آه! روزهاست که برای دیدن فیلم لحظه‌شماری می‌کنم؛ پس، آن را برای خودم نگه ‌می‌دارم؛ اما قولم چه می‌شود؟»

با خود می‌جنگیدم؛ ولی نمی‌توانستم تصمیمی بگیرم.

سرانجام راهی پیدا کردم: به زودی سازمان مدارس، فیلمی برای ما به نمایش می‌گذارد. من دو بلیت می‌گیرم و آن‌ها را به خواهر و برادر خواهم داد.

قضیه‌ی بلیت‌ها، مایه‌ی دردسر شده بودند. من به پسر قول بلیت فیلم داده بودم؛ اما فقط یک بلیت داشتم؛ بنابراین بهتر بود فعلاً سکوت کنم و درباره‌ی بلیت حرفی نزنم. بعد که توانستم بلیت تهیه کنم، جریان را برای آن‌ها خواهم گفت.

با سری آویزان از میان دری که به سمت حیاط راه داشت، به راه افتادم. قلبم به شدت می‌زد. خودم را به دیوار آجری چسبانده بودم و دزدانه جلو می‌رفتم. زمانی که از جلو در خانه‌ی آن‌ها عبور می‌کردم، از خجالت عرق کرده بودم. نزدیک بود سُر بخورم و زمین بیفتم. ناگهان پسرکوچولو بیرون دوید و گفت: «بلیت خریدی؟»

وقتی سرم را به علامت نه تکان دادم، قلبم تندتر زد؛ سپس خواهر بیرون آمد، برادرش را کشید و گفت: «ببین! او قبلاً قول داده است. تو اگر به او اطمینان داری، نباید نق بزنی و مرتب سؤال کنی.»

این حرف‌ها را که شنیدم، سرخ شدم و با شتاب به طرف خانه دویدم.

وقتی دزدکی به طرف سینما می‌رفتم، احساس می‌کردم کسی از پشت سر به من می‌گوید: «حرف‌هایت را قورت دادی؟» و من با دست‌پاچگی برای خودم توضیح می‌دادم: «دفعه‌ی دیگر بلیت می‌گیرم و حتماً آن‌ها را به بچه‌ها می‌دهم. به علاوه، سرم را به علامت نه تکان داده بودم. حالا چگونه می‌توانستم بگویم بلی؟»

سر راه سینما چندبار تصمیم گرفتم برگردم؛ ولی برخلاف میلم پاهایم به حرکت خود ادامه می‌دادند. با هجوم هم‌کلاسی‌های پشت سرم، با فشار به جلو هل داده شدم. بعد از دیدن فیلم، نیشم تا بناگوش باز بود. تقریباً موضوع را فراموش کرده بودم و با بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها بلندبلند درباره‌ی فیلم صحبت می‌کردیم؛ اما به محض آن‌که به خانه رسیدم، پیش خودم قسم خوردم که بلیت سینما را هرطوری شده، جور کنم و به برادر و خواهر بدهم.

پسر هنوز با من دوست بود و گرم می‌گرفت. هر وقت هم مرا می‌دید، درباره‌ی بلیت‌ها می‌پرسید. خواهر هم مثل همیشه او را می‌کشید و می‌گفت: «آه، تو... او قول داده است؛ البته که بلیت‌ها را می‌آورد.»

هرچه بیش‌تر این جمله‌ها را می‌شنیدم، بیش‌تر از خودم متنفر می‌شدم!

شنبه‌شب، چندین ساعت در صف خرید بلیت‌های فیلم «هاواک در بهشت» ایستادم؛ اما دست خالی به خانه برگشتم.

روز بعد، باران می‌آمد. خیلی زود جلو گیشه‌ی سینما در صف بلیت ایستادم. لباس‌هایم خیس شده بودند و قطره‌های باران به صورتم می‌نشستند.

سرانجام ظهر موفق شدم دو بلیت بخرم. با خوش‌حالی زیادی به خانه برگشتم. در حالی که بلیت‌ها را در هوا تکان می‌دادم، با فریاد به داخل حیاط دویدم؛ اما پسرکوچولو کجا بود؟

وقتی گفتند که آن‌ها به روستای‌شان برگشته‌اند، پاک گیج و پکر شدم. به من گفتند که پسر تا آخرین لحظات هم، در فکر بلیت‌ها بود.

زیر باران ایستادم. پاهایم به زمین چسبیده بود و تکان نمی‌خورد. به نظرم می‌آمد کسی روبه‌روی من ایستاده و به من اشاره می‌کند: «به قولت وفا نکردی! تو پسر خوبی نیستی...»

اشک به چشم‌هایم هجوم آورده بود.

بیست روز از ماجرا می‌گذشت؛ اما نمی‌توانستم آن را فراموش کنم. یک روز وقتی از مدرسه به خانه رسیدم، زنی را در اتاق نشیمن دیدم. او لبخندزنان گفت: «تو باید دالین باشی!»

سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم.

او ساک خودش را باز کرد و بیش‌تر از دو جین بلال بزرگ از داخل آن بیرون آورد. بلال‌ها، هدیه‌ی بچه‌های روستایی بودند. با اشتیاق پرسیدم: «آیا آن دختر کوچک را می‌شناسی؟»

آن زن سرش را تکان داد و موضوع را برایم گفت: «در حال سوارشدن به قطار بودم که دختر کوچکی عرق‌ریزان بالا آمد. پشت سر دختر، پسر کوچکی بود که به علت دویدن از نفس افتاده بود. آن‌ها گفتند قول داده‌اند که چندتا بلال برای پسری به نام دالین بفرستند. به اداره‌ی پست رفته بودند؛ اما بلال‌ها را از آن‌ها تحویل نگرفته بودند. از طرف دیگر، کسی نبوده است که بلال‌ها را از دهکده‌ی‌شان به بی‌جینگبیاورد و از منخواهش کردند که آن‌ها را برای تو بیاورم.»

قلبم به سختی می‌زد. در همان حال، صدای مادربزرگ به گوشم رسید: «الآن دو ساعتی است که آنتی منتظر توست. او دوست داشت خودش بلال‌ها را به تو بدهد؛ در حالی که می‌توانست آن‌ها را پیش من بگذارد.»

زن گفت: «چون به بچه‌ها قول داده بودم خودم بلال‌ها را به دست تو می‌رسانم، مجبور بودم به قولم وفا کنم.»

و سپس رفت.

به بلال‌هایی که در دست داشتم، نگاه می‌کردم و اشک آرام آرام به صورتم می‌غلتید.

مادربزرگ گفت: «عزیزم! چیزی تو را ناراحت کرده است؟»

آه! او چگونه می‌توانست احساس مرا بفهمد؟

CAPTCHA Image