بلیتی برای یک فیلم ( ص 23)

بلیتی برای یک فیلم ( ص 23)


بلیتی برای یک فیلم

نویسنده: لوا چن شانگ (از کشور چین)

مترجم: رفیع افتخار

دو بچه‌ی روستایی به مهمانی همسایه‌ی ما آمده بودند. آن‌ها خواهر و برادر کوچکی بودند. دختر که بزرگ‌تر بود، پیراهنی چاپی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود؛ اما موهای پسر طوری روی پیشانی‌اش ریخته بود که گویی یک قوری چایی روی سرش گذاشته‌اند.

من از هر فرصتی استفاده می‌کردم و آن دو بچه‌ی کوچک را دست می‌انداختم. دختر باهوش بود و فوری می‌فهمید؛ البته چیزی نمی‌گفت و فقط خیره خیره نگاهم می‌کرد. بعد راهش را می‌کشید و می‌رفت؛ اما پسرکوچولو به آسانی گول‌ می‌خورد و زود به هیجان می‌آمد. وقتی حرف می‌زد، کلمه‌ها مانند ترقه در دهانش می‌ترکیدند و منفجر می‌شدند. راستش را بگویم، از سربه‌سرگذاشتن پسرک خیلی لذت می‌بردم و تفریح می‌کردم.

روزی، دوباره شروع به شوخی کردم و به او گفتم: «به آن ساختمان‌های بلند نگاه کن. خیلی بلند هستند؛ نه؟»

او مثل همیشه مزه‌ای پراند: «اما کوه‌های پشت خانه‌ی ما در روستا خیلی بلندترند.»

من ادامه دادم: «اما خیابان‌های شهر ما تمیز و زیبا هستند؛ در حالی که کوچه‌های روستای شما خاکی و کثیف‌اند.»

با شنیدن این جمله، گردنش سیخ شد و چشم‌هایش برگشت. مثل آتش‌فشان آماده‌ی انفجار و فوران بود که خواهرش سر رسید: «آه! خیابان تمیز! شما می‌توانید در این خیابان‌ها برنج بکارید؟ می‌توانید ذرت بکارید؟ تو واقعاً نمی‌فهمی!»

سپس دست برادرش را کشید و با خود برد.

مات و مبهوت جای خودم ایستاده بودم و نگاه‌شان می‌کردم. حسابی خیت کاشته بودم.

از آن پس، هرگاه می‌خواستم سربه‌سر پسر بگذارم، سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت: «چه کسی دوست دارد با آدم نفهمی مثل تو حرف بزند؟»

با این‌که مرا نفهم خطاب می‌کرد، ته دلم بهش علاقه داشتم و می‌خواستم به او ثابت کنم حرف‌هایم پوچ و الکی نبوده است.

یک روز ظهر پسر را دیدم. با عجله به طرفش رفتم و گفتم: «در مدرسه‌ی ما می‌خواهند فیلم نمایش بدهند. دوست داری دوتا بلیت هم برای شما بخرم؟»

او به من نگاه کرد: «واقعاً؟»

یک دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: «هرگز از حرفم برنمی‌گردم.»

پسرکوچولو در حالی که دست‌هایش را به هم می‌زد و با خوش‌حالی بالا پایین می‌پرید، به خانه رفت.

یک روز بعدازظهر، در حال چرت زدن بودم که احساس کردم نفس‌های سنگینی گوشم را قلقلک می‌دهد. به سرعت چشم‌هایم را باز کردم. پسرکوچولو بود. چانه‌اش را روی یکی از دست‌های گوشتالویش تکیه داده و به من زل زده بود. منتظر بود تا بیدار شوم. وقتی دید چشم‌هایم را باز کردم، دهانش را بیخ گوشم آورد و زمزمه کرد: «به زودی ذرت شیرین آماده‌ی برداشت می‌شود. خواهرم می‌گوید وقتی به خانه برگشتیم، چندتایی بلال برای تو می‌فرستیم.»

بعد ورجه‌وورجه‌کنان رفت.

صورتم را به شیشه‌ی پنجره فشار دادم و از پشت سر نگاهش کردم. داشت با خواهرش توی حیاط حرف می‌زد. خواهرش می‌گفت: «آدم باید همیشه به قولی که می‌دهد، وفادار بماند. اگر نتوانی بلال را به او برسانی، چه‌طور می‌توانی به چشم‌هایش نگاه کنی؟»

به طور اتفاقی چند روز بعد در مدرسه اعلام شد که فیلمی برای نمایش آماده شده و شاگردان می‌توانند بلیت بگیرند.

خیلی خوش‌حال شدم. فیلم «هاواک در بهشت» بود. این فیلم، چندی پیش نشان داده شده و مدرسه به بچه‌ها درباره‌ی تهیه‌ی بلیت کمک کرده بود؛ اما من بدبختانه سخت مریض شدم و مادرم اجازه نداد بروم! هنوز به یاد دارم دوستانم به خانه‌ی ما آمدند و تمام فیلم را برایم تعریف کردند. بعضی‌ها ادای میمونی را که در فیلم دیده بودند، درمی‌آوردند، ابروان‌شان را درهم می‌کشیدند و تندتند چشمک می‌زدند. آه که چه‌قدر حسودی‌ام شد! حتی به مادرم گفتم: «همه‌اش تقصیر توست، تو بودی که به من اجازه ندادی.» و گریه کردم.

مادر سعی کرد از دلم درآورد. روز بعد، کتاب داستان مصور «هاواک در بهشت» را خرید. آن را چندبار خواندم. دوستانم وقتی موضوع را شنیدند، گفتند: «اما عکس‌های کتاب داستان تو که نمی‌توانند حرکت کنند. آن‌ها بی‌تحرک و مرده‌اند. کتاب که نمی‌تواند جای فیلم را بگیرد.»

وقتی بهتر شدم، آرزویم تماشای آن فیلم بود؛ اما در هیچ سینمایی نمایش نمی‌دادند. مرتب فکر می‌کردم که میمون فیلم با من بازی می‌کند، پشتک‌وارو می‌زند و به دنبالم می‌دود.

و حالا برای بار دوم، مدرسه می‌خواست در تهیه‌‌ی بلیت فیلم به ما کمک کند. همه‌ی دانش‌آموزان، حتی آن‌هایی که فیلم را قبلاً تماشا کرده بودند، می‌خواستند دوباره به تماشای فیلم بروند؛ اما به دلیل این‌که بلیت به اندازه‌ی کافی نبود، به هر دانش‌آموز فقط یک بلیت رسید. بلیت را گرفتم و در حالی که از خوش‌حالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، با عجله به طرف خانه برگشتم؛ اما درست وقتی به خانه رسیدم، ناگهان قولی را که به پسرکوچولو داده بودم، به یاد آوردم. در حالی که بلیت را داخل جیبم محکم نگه داشته بودم، همان‌جا ایستادم.

CAPTCHA Image