مهربان بود و هیچ وقت حتی از کلمههای دشمنی، نبرد، قدرت و... هم استفاده نکرد. همیشه در پایینترین سطح مالی زندگی کرد و آخرین شب عمرش را هم زیر یک سقف چوبی و در میان دیوارهای گلی که با خشتهای خودش سامان گرفته بود، خوابید و چنان آرامشی در درون داشت، که خوابش تا ابد ادامه خواهد داشت.
هیچ آدمی از دیدنش، جسارتش، محبتش و خشتش پی به شعرش نمیبرد؛ اما از شعرش همهی اینها برمیآید.
شاید خیلیها بتوانند به شعرهای او نقدی وارد کنند و شاعریِ او را زیر سؤال ببرند؛ اما چیزی که هرگز نمیتوان انکار کرد، آزادگی و مردانگی اوست.
ای دل سخن ز عشق به خلق جهان مگو
با مردگان گور احادیث جان مگو
اشعارش، ساده بود و از اداها و بازیهای شعری روشنفکرها دور بود و آنچه دلش میخواست را میسرود:
تنم در وسعت دنیای پهناور نمیگنجد
روان سرکشم در قالب پیکر نمیگنجد
مرا اسرار، از این گفتوگو بالاتر است امّا
به گوش مردم از این حرف بالاتر نمیگنجد
متأسفانه خیلیها به او تهمت شعردزدی میزدند و جالب اینکه خیلیها هم شعرهای او را دزدیده و به نام خود چاپ میکردند!
شاید اگر در دنیای امروز او را بررسی میکردند، به دلیل موهای گلیاش که انگار ژل زده بود و لباس خاکیاش و کفشهای پلاستیکیاش او را شاعری با تیپی خاص میشناختند که دارد ادا درمیآورد و میخواهد خودی نشان دهد؛ اما همهی این سر و وضع برای کاری بود که به آن اعتقاد داشت و همهی عمر مشغولش بود و آن هم کار خشتمالی بود.
با همان تیپ به جلسههای شعر میرفت و شعر میخواند. او هیچ وقت کلمات اشعار دیگران را استفاده نمیکرد تا شعرش را مثل بقیه کند؛ بلکه خودش کلمهها را پیدا میکرد و از آنها شعری منحصر به فرد میساخت:
نهنگ موج عشقم، در گِل ساحل نمیگنجم
شنا باید در اقیانوسم، اندر گل نمیگنجم
زبانی آسمانی دارم، اما کسی نمیفهمد
حدیث قدسم، اندر گوش هر غافل نمیگنجم
تعجب نکنید، این شعر را کارگری خشتمال گفته است!
در مورد خود و کارش و نحوهی زندگیاش هم شعر زیاد دارد.
دستم اندر کار روزی و دهانم پرسرود
اشک شوقم با عرقهای جبین آید فرود
ای خوش آن شاعر که نان از دسترنج آرد به دست
وی خوش آن عاشق که ورزد عشق با بود و نبود..
در اشعارش از نحوهی علمآموزیاش این چنین میگوید:
مرا اکابر دوران سواد یاد نداد
گمانم آنکه فراتر ز من نداشت سواد
وقتی به او میگفتند که شاعر نیست، اینگونه جواب میداد:
خلق امروز به تکذیب بگیرند مرا
آن زمانم بشناسند که یغمایی نیست
شاعر انقلاب هم بود، چراکه هم برای انقلاب اسلامی شعر گفت و هم برای جنگ و شهدا.
عاقبت ای خاک جانبخش وطن! میسازمت
گر هزاران ره شوی ویرانه، من میسازمت
گاه بیلم در کف و گاهی قلم، یعنی که من
با قلم یا بیل، ای خاک کهن! میسازمت
آب اگر سفیانیان عصر بستندم به روی
من به آب اشک چشم خویشتن میسازمت
من قویبازویم و باآبروی و کارگر
با غبار صورت و خون بدن میسازمت
خصم گر همچون شهیدان پیکرم در گور کرد
من برون از گور گشته با کفن میسازمت
من سلیمان صاحبِ خوانم، نیام من خشتمال
هستم و بر رغم خصم اهرمن میسازمت.
***
یغمای خشتمال شب دوم اسفند سال ۱۳۶۶ درگذشت. یغما در شادیاخ، میان راه آرامگاه خیام و عطار به خاک سپرده شد و آرامگاهی در آنجا برای او ساختند.
===============
قصههای قرآن
آن بتها چه میکنند؟
مجید ملامحمدی
هر دو، نوکرهای سیاه «نضر بن حارث» بودند که هر کدام دیگ کوچکی بر سر داشتند. ابنحارث، چوبی در دست داشت؛ یکی به این دیگ میزد و یکی به آن دیگ؛ بعد بلند و بیپروا میگفت: «من چهقدر سعادتمندم!... من چهقدر ثروتمندم!»
او از حیاط خانهی خود بیرون نمیآمد. فقط صدای عربدهاش را همسایهها از بیرون میشنیدند، مثل همیشه به کار او میخندیدند و میگفتند: «دوباره پسر حارث خُل شده و به سرش زده؛ بیچاره زن، فرزندان و نوکرهایش که باید تاوان دیوانگیهایش را بدهند!»
ابنحارث دور حیاط چرخ میزد و فریاد میکشید. همسرش از پشت پنجرهی مَطبخ، افسرده و شرمگین نگاهش میکرد؛ اما جرئت جلو رفتن و حرف زدن نداشت. اگر ابنحارث به خشم میآمد، او را به باد کتک میگرفت.
ابنحارث دیگ از سرِ نوکرها گرفت و گفت: «بروید و به کارِ خانه برسید.»
نوکرها که خیس عرق بودند و رمقی برایشان نمانده بود، خوشحال و شادیکنان به سمت مطبخ دویدند.
ابنحارث بلند و شادمان گفت: «آهای بتهای بزرگ لات و عُزّی!(1) به جانِ شیرینتان قسم که من فقط شما را میپرستم و از خدای محمد بیزارم!»
سپس به طویله رفت و الاغ جوان خود را بیرون کشید. پالان الاغ را بر پشت حیوان بست و سوار بر او از خانه بیرون زد. هیچکس از افراد خانه، جرئت نکرد جلو برود و از او بپرسد که آهای ابنحارث! چه شده؟ سوار بر این درازگوش، به کجا میروی؟
ابنحارث در کوچههای مکه، به هر آشنایی که میرسید، درشت و بدصدا میگفت:
- من میخواهم امروز الاغم را قربانیِ بت بزرگ لات کنم!
بعضیها به حال او میخندیدند و بعضی در تعجب میشدند؛ اما یکی از بزرگان قریش با او رو در رو شد، افسار الاغش را گرفت و گفت: «از همین راهی که آمدهای بازگرد!»
ابنحارث با تعجب پرسید: «چرا؟»
مرد قریش گفت: «میخواهی مسلمانان به ریش ما بخندند!»
ابنحارث گفت: «اما ما همیشه غیر از اهل و عیالمان، حیواناتمان را هم به حضور بتهای بزرگ میبردیم تا پاک و در امان باشند!»
مرد قریشی به او تند شد.
- یادت رفته که مسلمانان دربارهی ما و بتهایمان چه میگویند؟ فقط مانده الاغ تو را ببینند و آنوقت...!
ابنحارث که دمغ و خسته به نظر میآمد، از راهی که آمده بود بازگشت و به خانه رفت.
روزی دیگر، خبر آمد که ابنحارث اینجا و آنجا، نشسته و برخاسته و میگوید: «من آدم خوشبختی هستم؛ چراکه لات و عُزّی در روز قیامت از من شفاعت خواهند کرد.»
هرجا که مسلمانی به بتپرستی برمیخورد و جملهی ابنحارث را میشنید، آیهای(2) را که دربارهی او نازل شده بود، میخواند؛ آیهای که کار او را نادرست و باطل میدانست.
پینوشتها:
1. لات و عُزّی، دو بت بزرگ و معروف اعراب، در زمان ظهور اسلام بودند.
2. سورهی انعام، آیهی 94.
تفسیر مورد استفاده: تفسیر نمونه.
ارسال نظر در مورد این مقاله