از خشت‌مالی تا شاعری (ص 10 و 11)

از خشت‌مالی تا شاعری (ص 10 و 11)


از خشت‌مالی تا شاعری

زندگی خواندنی یغمای خشتمال

حامد جلالی

- اوایل انقلاب بود. آن زمان ما در کمیته‌ی انقلاب اسلامی مشغول فعالیت بودیم. هفته‌ی بسیج هم بود، توپ و تانک و ادوات جنگی را در خیابان دکتر شریعتی نیشابور علم کرده بودیم. من نگهبان انتظامات آن‌جا بودم. دیدم یک پیرمردی آمده با لباس گل‌آلود، موهای ژولیده و با چکمه‌‌های بلندی که داخل گل رفته بود و از آن چکمه‌‌ها می‌شد فهمید که گل لگد کرده است. آن شب هم قرار بود، شب شعر داشته باشیم. پیرمرد ساده و خاکی می‌خواست جلو برود، گفتم: «پدرجان!‌ کنار بایستید.» ‌در حالی که داشت به سمت کناری می‌رفت سرش را تکان داد و گفت: «چشم.» و وقتی که دیدم کنار ایستاد، من گفتم: «باباجان!‌ اگر کاری ندارید بی‌زحمت بفرمایید بروید.» رو کرد به من و گفت: «ایرادی ندارد همین کنار بایستم؟» گفتم: «نه!‌ مشکلی نیست.» بعد از آن یک فردی آمد و با احترام خاص با او سلام و علیک کرد و من از او پرسیدم: «این کیست؟» گفت: «این یغمای خشتمال نیشابوری است. این همان شاعر است.» من از یغما عذرخواهی کردم. صورتش را بوسیدم و خواستم دستش را ببوسم که اجازه نداد. گفت:‌ «حالا اجازه می‌فرمایید من بروم؟» گفتم:‌ «بفرمایید! ببخشید شما را نشناختم!» یعنی آن‌قدر با مهربانی با من رفتار کرد که من خجالت کشیدم. او حتی خودش را به من معرفی نکرده بود!

این متن داستان یا حکایتی پندآموز نیست که از کتابی قدیمی برای‌تان نقل کنم؛ بلکه خاطره‌ای است از یکی از اهالی نیشابور در وصف شاعر توانای نیشابوری. شاید همین اندازه کافی باشد برای معرفی اخلاق و منش این شاعر ارزشمند نیشابوری؛ اما نام مستعار وی، انسان را وامی‌دارد تا بیش‌تر در موردش بخواند و با او بیش‌تر آشنا شود:

نام او، «حیدر یغما»ست که معروف شده است به «یغمای خشت‌مال». بیستم دی سال ۱۳۰۲ در دهکده‌ی صومعه، از توابع نیشابور به دنیا آمده است.

وی در نوجوانی کار خشت‌مالی را شروع کرد و چون علاقه به شعر و شاعری داشت مشغول حفظ شعرهای زیادی شد. بعد از این‌که از سربازی برگشت به دهستان خود در حومه‌ی نیشابور رفت و همان‌جا دوباره کار گل و خشت‌مالی را ادامه داد!

جالب است که بدانید این شاعر توانا تازه در سی‌سالگی با رفتن به جلسات آموزش قرآن به سوادآموزی پرداخت و طی مدت شش ماه قرآن را فرا گرفت و در همین مدت خواندن و نوشتن فارسی را یاد گرفت.

البته اصل و نسب حیدر می‌رسید به کویر یزد - خور و بیابانک- که دو نسل پیش از حیدر، برای زیارت امام هشتمm به مشهد آمدند و در بازگشت، درماندند. هر طایفه به گوشه‌ای رفت و خانواده‌ی حیدربیگ در صومعه مسکن گرفت.

یکی از نزدیکانش در موردش این‌طور می‌گوید: «حیدر، پس از تولد تا سی سال، آدم خاصی نبود. شاید اصلاً آدمی نبود. بچه‌ای فقیر، کودکی شرور، نوجوانی ناآرام و عاشق‌پیشه، جوانی کنجکاو، بی‌سواد و باز هم عاشق، مردی در آستانه‌ی نیمه عمر.»

هنوز هم کسی نمی‌داند یغما چه‌طور یک‌باره آن همه خواندن آموخت و تا آن حد به برخی رموز و دقایق ادبی، تاریخ ادبیات، علوم دینی و قرآن پی برد. آن‌طور که خودش گفته است: آرام آرام در طول ده - پانزده سال از «آب، بابا» شروع کرد تا به سرودن شعر رسید؛ اما همسرش اعتقاد دیگری دارد: «خواب‌نما شد. او هیچ، نه می‌دانست، نه می‌خواند، و یک‌باره...» البته که داستان خودش پسندیده‌تر است.

باید در حدود چهل‌سالگی، اولین ابیاتش را سروده باشد و آخرین شعرش را دو - سه روز قبل از مرگش. بین 4500 بیت تا چهل‌هزار بیت را به او نسبت داده‌اند؛ اما اندازه‌ی ابیاتش مهم نیست، چراکه کم‌تر از این‌ها هم باشد، کیفیت بالای اشعار کافی است تا او را شاعری ارزشمند بشناسیم.

در سال ۱۳۴۹ اشعار مذهبی خود را در کتاب «اشک عاشورا» چاپ کرد و در همان سال نیز مجموعه‌ی رباعیات خودش را منتشر کرد.

یغما، اشعارش را غالباً در قالب‌های غزل، مثنوی و قصیده می‌سرود. پس از انقلاب اسلامی کتابی تحت عنوان سیری در غزلیات حیدر یغما با مقدمه‌ی عباس خیرآبادی با همت اداره‌ی فرهنگ و ارشاد اسلامی نیشابور در سال ۱۳۶۵ به چاپ رسید.

من یکی کارگر بیل به دستم، بر من

نام شاعر مگذارید و حرامــــم مکنید...

***

بگو که نامه‌ی یغمای خشت‌مال است این

به روز خواندن این شعر، اگر کسی پرسید

یغما در جایی خاطره‌ای جالب از خودش نقل می‌کند که شنیدنش فکر می‌کنم بد نباشد:

- یک روز از کنار خانه‌ای می‌گذشتم. بیل یک دست، قالب خشت دست دیگر. لباس‌هایم خاک بود. خب، من خشت می‌مالیدم. همه‌اش در خاک زندگی می‌کردم... صدای خواندن قرآن شنیدم. داخل شدم. بیل و قالبم را تکیه دادم به دیوار حیاط، در اتاق جا نبود. تا قاری بیاید جوان‌ترها به خود بودند. فقط جای قاری خالی بود و من چه می‌دانستم. رفتم و همان‌جا نشستم. خنده که زیاد بود! یکی آمد و با عصا شانه‌ام را خاراند: «هی بلند شو برو! این چه وضع سر و لباس است؟» مرا راند و بیرون آمدم. جسارت کردم دوباره برگشتم. نشستم. این‌بار کنار در، و سه سال بعد همان قاری یک روز گفت ملاحیدر! یکی از دوره‌هایت را به ما بده، مرد حسابی ما رفیقیم!

حالا حدود سی سال است که یغما دیگر در نیشابور زندگی نمی‌کند؛ البته او در هیچ جای دیگر این دنیا هم زندگی نمی‌کند. امروز اگر بخواهید او را ببینید با این‌که این همه علم پیشرفت کرده است، باز هم کار به جایی نمی‌رسد. یغما 29 سال است که ما را ترک کرده است؛ یعنی درست دوم اسفند سال 1366. وی در تمام روزهای زندگی‌اش کار کرد و در تمام ایام حیاتش شعر گفت.

- من از همان روزهای کودکی که بزرگ‌ترهای صومعه در شب‌های بی‌پایان زمستان، دور کرسی، شاه‌نامه و امیرارسلان می‌خواندند، با لذت و ولع گوش می‌دادم. شاید می‌دانستم شعر در خونم می‌جوشد.

CAPTCHA Image