جنگل زیبا - گم شده (ص 58)، درهای گشوده (ص 59)

جنگل زیبا - گم شده (ص 58)، درهای گشوده (ص 59)


کجا برویم؟

سجاد تبرته – سیزده‌ساله – اراک

پایم را از خانه گذاشتم بیرون. هنوز آن یکی پایم را بیرون نگذاشته بودم که پایم به کلیدی خورد. آن را برداشتم و راه افتادم. همه‌اش حواسم پیش کلید بود. فکر می‌کردم یعنی کلید کجاست؟ کلید درِ خانه‌ی زهراخانم؟ همسایه‌ی بغلی؟ یا کلید درِ خانه عباس‌آقا سوپرمارکت روبه‌رو.

به پارک که رسیدم، کلید را به دوستانم نشان دادم. یکی گفت: «این کلید در کمد است.»

یکی گفت: «کلید موزه است.»

پسر کوچک که هر روز توی پارک آدامس می‌فروشد، گفت: «کاش کلید جادویی بهشت باشد!»

از حرفش خوشم آمد. با دوستان خداحافظی کردم و راه افتادم دنبال پسر آدامس‌فروش و گفتم: «اگر کلید بهشت باشد، به چه دردی می‌خورد؟»

گفت: «خیلی خوب می‌شود. من می‌روم بابامو می‌بینم و بهش می‌گم خیالش راحت باشد، من مواظب مامان و خواهرم هستم.»

***

کلید توی درِ بهشت افتاد و در باز شد. بابابزرگم اولین کسی بود که به چشمم خورد. یک جای پر از گل و آبشار، پر از نور طلایی و نقره‌ای. بابابزرگم لباس سفید حریر تنش بود.

پسرکوچولو بدو بدو رفت بابایش را ببیند. بابابزرگ بغلم کرد و مرا بوسید. خیلی از فامیل‌های‌مان پیش او بودند؛ کسانی که قبل از به دنیا آمدن من مرده بودند.

پسرکوچولو را دیدم از بغل باباش پایین نمی‌آمد.

چند تا بچه‌ی بازی‌گوش یک گوشه بازی می‌کردند. از قیافه‌های‌شان خوش‌حالی معلوم بود. از بابابزرگ پرسیدم: «این‌ها کی هستند؟» گفت: «بچه‌هایی که خانه و خانواده نداشتند. از سرما در گوشه‌ی خیابان مُرده‌اند و حالا راحتِ راحت‌ا‌ند.»

بابابزرگ بیش‌تر جاهای بهشت را به من نشان داد تا این‌که فرشته‌ها سراغ ما آمدند و گفتند: «ما خودمان کلید را جلوی در خانه انداختیم، تا پسرکوچولو غصه‌هایش کم شود. حالا دیگر بروید.» و ما به خانه‌های‌مان برگشتیم.

=========

گم‌شده

یگانه ترابی بشیر – کلاس هشتم - قم

باران، گم‌شده‌ی من است. گم‌شده‌ی همه‌ی ما. شهر، شلوغ و هوا کثیف است. آن‌قدر که مردمان شهر نمی‌توانند نفس بکشند. پدر می‌گوید: «به خاطر گناهان است که خداوند این نعمت را از ما گرفته است.»

صدای سرفه‌ی مردم، شهر را پر کرده. نگاه‌هایی به سمت آسمان بلند شده، بلکه دل آسمان به رحم بیاید و اشک بریزد؛ ولی انگار آسمان نیز، بی‌رحم شده و دیگر آن آسمان سابق نیست. شاید هم نگاه‌ها، دیگر آن نگاه‌های معصوم سابق نیست.

================

درهای گشوده

مبینا فراهانی- شانزده ساله - اراک

درهایت را برایم بگشای

دست به سینه

قیافه‌ای جدی

چلیک!

درهایت را برایم بگشای

می‌خواهم ضریحت

بند بند دلم را بلرزاند

و عکس‌های یادگاری

یادگار همه‌ی دعاهایم شود

نقاره‌خانه‌ات می‌سراید

تا نغمه‌ی شعرهایم

انقلاب کند

 

CAPTCHA Image