خواب واقعی - کجا برویم (ص 56 و 57)

خواب واقعی - کجا برویم (ص 56 و 57)


خواب واقعی

معین رضوانی- چهارده‌ساله - قم

چشم‌هایش را تنگ کرد. نور شدیدی اذیتش می‌کرد. دستش را جلو چشمش گرفت. بعد آرام آرام چشم‌هایش را باز کرد. خودش و تخت‌خوابش را در یک صحرای بی‌آب‌وعلف دید. خیلی ترسید. فریاد زد: «آهای، کسی این‌جا نیست؟» کسی جواب نداد. یک‌دفعه موجود عجیب و غریبی از دل خاک بیرون آمد. پوست زبر و چروکیده‌ای داشت و کله‌ی ژولیده پولیده‌ی گنده‌ای که موهای سبزش گنده‌ترش کرده بود. چند تا سیب پلاسیده‌ی کرمو از سر و صورتش آویزان بود. خیلی ترسناک بود. ناگهان موجود غول‌پیکر زبان باز کرد و گفت: «این‌جا چه کار می‌کنی پسرک؟» پسر با مِن و مِن و ترس و لرز جواب داد: «من نمی‌دانم چه‌طور به این‌جا آمده‌ام؟»

- ساکت! صدای تو اذیتم می‌کند. تو همیشه من را اذیت می‌کنی. دست‌هایم را می‌شکنی. روی بدنم هم با میخ و مداد خط می‌اندازی.

- نه، من نبودم. اصلاً تو کی هستی؟ چرا دروغ می‌گویی؟

موجود غول‌پیکر به طرف پسرک حمله کرد. دست‌های شکسته‌اش را بالا برد و دهانش را باز کرد. یک‌دفعه...

پسرک عرق‌ریزان چشم‌هایش را باز کرد. این چندمین بار بود که این خواب را می‌دید. از اتاق بیرون رفت. لامپ آشپزخانه را روشن کرد و از توی یخچال بطری آب را برداشت. مامان و بابا در اتاق‌شان خوابیده بودند. چشمش به پنجره افتاد. سایه‌ی سیاه موجود غول‌پیکری نظرش را جلب کرد. جلوتر رفت. درخت سیب باغچه بود. تازه فهمید موجود سیاه غول‌پیکری که خوابش را دیده بود، چه بود. فکر بود. هفته‌ی پیش بود که شاخه‌های درخت را شکسته بود تا با آن تیروکمان بسازد. بیچاره درخت پیر چه‌قدر درد کشیده بود! هوا داشت روشن می‌شد. نتوانست تا بیدار شدن مامان و بابا صبر کند. به انباری رفت و بیل و پیچله را آورد. فکر خوبی توی سرش چرخ می‌زد. یک نهال کوچک از توی انباری بیرون آورد و به باغچه نزدیک شد. گودال را که کَند، پدر را بالای سرش دید. با هم نهال‌ها را یکی‌یکی کاشتند. پسرک نفس راحتی کشید. شاخ و برگ‌های درخت پیر را دوتایی هرس کردند و برایش کود آوردند. حالا دیگر پسرک مطمئن بود که درخت پیر او را بخشیده است. نزدیک عید بود و بوی بهار می‌آمد. پسرک نفس عمیقی کشید. درخت پیر نگاه کرد. درخت پیر داشت به پسرک لبخند می‌زد.

یادداشت

دوست خوبم، سلام! داستان خواب واقعی، قصه‌ای واقعی یا به اصطلاح داستان‌نویسی «رئال» داشت؛ پسری که درختی را اذیت می‌کند و در خواب درخت او را متوجه اشتباهش می‌کند.

استفاده از خواب و خواب دیدن برای بیان حوادث داستان، خیلی تکراری و کلیشه‌ای است و این تکرار به ضرر داستان تمام شده است؛ چون جذابیّت آن را کم کرده است؛ اما نکته‌ی قابل توجه تبدیل شدن درخت به غولی بزرگ و عجیب است که ابتدای داستان را جذاب کرده است. بهتر بود شما، این غول را تا پایان داستان، به صورت غول نشان می‌دادید. نیاز نبود تا بگویید شخصیت اصلی همه‌ی آن‌چه را دیده، در خواب بوده است. می‌شد این غول کم‌کم خودش را معرفی کند و پسرک با پی بردن به اشتباهش غول را تبدیل به درخت سیب می‌کرد. در این صورت، نوشته‌ی شما از تکرار دور و به یک داستان جذاب‌تر تبدیل می‌شد. باز هم برایم داستان و دیگر نوشته‌هایت را بفرست. منتظرم.

آسمانه

==============

کجا برویم؟

سجاد تبرته – سیزده‌ساله – اراک

پایم را از خانه گذاشتم بیرون. هنوز آن یکی پایم را بیرون نگذاشته بودم که پایم به کلیدی خورد. آن را برداشتم و راه افتادم. همه‌اش حواسم پیش کلید بود. فکر می‌کردم یعنی کلید کجاست؟ کلید درِ خانه‌ی زهراخانم؟ همسایه‌ی بغلی؟ یا کلید درِ خانه عباس‌آقا سوپرمارکت روبه‌رو.

به پارک که رسیدم، کلید را به دوستانم نشان دادم. یکی گفت: «این کلید در کمد است.»

یکی گفت: «کلید موزه است.»

پسر کوچک که هر روز توی پارک آدامس می‌فروشد، گفت: «کاش کلید جادویی بهشت باشد!»

از حرفش خوشم آمد. با دوستان خداحافظی کردم و راه افتادم دنبال پسر آدامس‌فروش و گفتم: «اگر کلید بهشت باشد، به چه دردی می‌خورد؟»

گفت: «خیلی خوب می‌شود. من می‌روم بابامو می‌بینم و بهش می‌گم خیالش راحت باشد، من مواظب مامان و خواهرم هستم.»

***

کلید توی درِ بهشت افتاد و در باز شد. بابابزرگم اولین کسی بود که به چشمم خورد. یک جای پر از گل و آبشار، پر از نور طلایی و نقره‌ای. بابابزرگم لباس سفید حریر تنش بود.

پسرکوچولو بدو بدو رفت بابایش را ببیند. بابابزرگ بغلم کرد و مرا بوسید. خیلی از فامیل‌های‌مان پیش او بودند؛ کسانی که قبل از به دنیا آمدن من مرده بودند.

پسرکوچولو را دیدم از بغل باباش پایین نمی‌آمد.

چند تا بچه‌ی بازی‌گوش یک گوشه بازی می‌کردند. از قیافه‌های‌شان خوش‌حالی معلوم بود. از بابابزرگ پرسیدم: «این‌ها کی هستند؟» گفت: «بچه‌هایی که خانه و خانواده نداشتند. از سرما در گوشه‌ی خیابان مُرده‌اند و حالا راحتِ راحت‌ا‌ند.»

بابابزرگ بیش‌تر جاهای بهشت را به من نشان داد تا این‌که فرشته‌ها سراغ ما آمدند و گفتند: «ما خودمان کلید را جلوی در خانه انداختیم، تا پسرکوچولو غصه‌هایش کم شود. حالا دیگر بروید.» و ما به خانه‌های‌مان برگشتیم.

CAPTCHA Image