پس کجا رفتند سرداران درد؟ (ص 42 و 43)

پس کجا رفتند سرداران درد؟ (ص 42 و 43)


جاده‌ی بهشت

پس کجا رفتند سرداران درد؟

مجید ملامحمدی

سردار شهید مهدی زین‌الدین

باشه بعد

نزدیک عملیات بود. می‌دانستم آقامهدی زین‌الدین دختردار شده است. یک روز دیدم سرِ پاکت ‌نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم: «این چیه؟»

گفت: «عکس دخترمه.»

گفتم: «بده ببینمش!»

گفت: «خودم هنوز ندیدمش.»

گفتم: «چرا نگاش نکردی؟»

گفت: «الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده! باشه بعد.»

به رنگ خاک

یکی از بسیجی‌ها می‏گوید: «یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه‌ی لشکر رفته بودم، پس از نماز ظهر اعلام کردند که از سخن‏رانی برادر مهدی زین‏الدین، فرمانده لشکر استفاده می‏کنیم. من هنوز ایشان را نمی‏شناختم. با خود گفتم که فرمانده لشکر حتماً با تشریفات خاصی می‏آید. در افکار خود بودم که ناگهان یک نفر از کنار من بلند شد، رفت پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد. خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست.»

امر به معروف

چندتا از بچه‌ها، کنار آب جمع شده بودند. یکی‌شان، برای تفریح تیراندازی می‌کرد توی آب. زین‌الدین سر رسید و گفت: «این تیرها بیت‌الماله؛ حرومش نکنین!»

آن جوان جواب داد: «به شما چه؟» و با دست هُلش داد.

زین‌الدین که رفت، صادقی آمد و پرسید: «چی شده؟» بعد گفت: «می‌دونی کی رو هل دادی؟ اخوی!»

آن جوان ناگهان دویده بود دنبالش برای عذرخواهی که مهدی جواب داده بود: «مهم نیست! من فقط امر به معروف کردم؛ گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

خبر شهادت

وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه‌ی لشکر در جبهه انگار زلزله شد! کسی نمی‌توانست جلو بچه‌ها را بگیرد. آن‌ها بر سر و‌ سینه‌ی‌شان می‌زدند. چند نفر بی‌حال شدند و روی دست بردندشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت: «شهید، به من سپرده بود که دویست روز، روزه‌ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه‌ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می‌گرفتند، می‌شد ده‌هزار روز!

چند سال؟

اولین بار که لیلا پرسید: «مامان! چند سال با هم زندگی کردید؟»

توی دلم گذشت: «سی سال، چهل سال!»

ولی وقتی جمع و تفریق کردم، دیدم دو سال و چندماه بیش‌تر نبود. باورم نمی‌شد!

CAPTCHA Image