گروه فیلم برداری

گروه فیلم برداری


گروه فیلم‌برداری

مریم کوچکی

این داستان که تعریف می‌کنم، واقعی واقعی است. برای خودم اتفاق نیفتاده؛ ولی برای دوست پسرخاله‌ام اتفاق افتاده است؛ همین چند ماه پیش، یعنی می‌شود گفت توی بهار؛ وقتی که گوسفندهای‌شان را برای چرا برده بوده است صحرا. پسرخاله‌ام گفت که بهادر دروغ‌گو نیست. من هم باور کردم. حالا برای شما هم می‌گویم، شاید باور کنید شاید هم نه! همین بهار، بهار سال 9313، حدود آخرهای اردی‌بهشت، بهادر گوسفندها را برای چرا می‌برد توی صحرا. به قول خودش چه صحرایی پر از سبزه، علف‌های تازه و... برای گوسفندها؛ یعنی یک دنیای رؤیایی! پسرخاله‌ام می‌گوید بهادر داشته با موبایلش بازی می‌کرده و سگ‌های گله‌ی‌شان، گرگی و تیزپا هم کنار گله‌اش بوده‌اند که آن‌ها می‌آیند؛ آن‌ها یعنی گروه فیلم‌برداری. ماشین که نگه‌ می‌دارد، سگ‌ها شروع به پارس کردن می‌کنند؛ چون چند نفر از پشت کامیون و سواری‌های خودرو پیاده می‌شوند. بهادر سگ‌ها را آرام می‌کند. آن‌ها با یک کامیون، و یک 206 و دوتا پراید می‌آیند توی صحرای اطراف حسن‌آباد، که نزدیک جاد‌ه‌ی کمربندی است. بهادر گوسفندها را جمع‌وجور می‌کند. آن‌ها از ماشین‌های‌شان پیاده می‌شوند. نگاه صحرا می‌کنند و حرف می‌زنند. یکی از آن‌ها که معلوم می‌شود همه به او توجه دارند و نظرش مهم است، هی درباره‌ی بهترین مکان حرف می‌زند. بهادر نزدیک‌شان می‌شود. آن‌ها درباره‌ی فیلم‌برداری حرف می‌زنند. آقایی که پیر و هم‌سن بابای بهادر است، می‌گوید: «به محل بازی، فقط این‌جا نزدیک‌تره.» بهادر هم گوسفندها را به سگ‌ها می‌سپارد و خودش می‌رود پیش آن فیلم‌بردارها. سه نفر خانم و پنج نفر آقا دوباره سوار ماشین‌های‌شان می‌شوند و می‌روند. بهادر تا جاده که حدود هزار قدم آن‌طرف‌تر بوده، آن‌ها را نگاه می‌کند. وقتی می‌روند، دوباره شروع به بازی با موبایلش می‌کند و نیم‌ساعت بعد، دوباره گروه فیلم‌برداری برمی‌گردد. این دفعه، یعنی دفعه‌ی دوم هم مثل دفعه‌ی پیش پیرمرد اصرار دارد که بهترین جای فیلم‌برداری همین‌جاست و اعتماد کنند. آقایی که به نظر می‌رسد مدیر گروه است، کلاه قرمز و جلیقه و شلوار لی پوشیده و هی سرش را به نشانه‌ی ناراحتی تکان می‌دهد. وسایل فیلم‌برداری‌شان را می‌چینند. چندتا پایه‌دوربین و چندتا دوربین هم سرپایه‌ها می‌گذارند. بهادر می‌شنود که دارند درباره‌ی گوسفند حرف می‌زنند. گوش‌هایش را حسابی تیز می‌کند. یکی از خانم‌ها مثل فیلم‌بردار کلاهی پوشیده و یک چیزی مثل تخته‌سیاه دارد. هی می‌گوید: «به نظر من آقای کارگردان! گوسفند نباشد بهتر است. به فیلم ما نمی‌خورد.» ولی دوتا از مردها و آن پیرمرد، می‌گویند و اصرار می‌کنند که وجود گوسفند باعث می‌شود فیلم طبیعی‌تر و واقعی‌تر به نظر برسد.

گروه برای خودش آتش روشن می‌کند و چای می‌ریزد. بهادر هم فقط نگاه‌شان می‌کند. گوسفندها به حال خودشان هستند و سگ‌های گله هم آماده‌باش و آرام.

بهادر به یکی از پسرعمه‌هایش زنگ می‌زند و می‌گوید که گروه فیلم‌برداری هستند و پسرعمه‌اش هم که اسمش جلال است، خودش را به آن‌جا می‌رساند. پیرمرد و کارگردان، بعد از این‌که چای می‌خورند، می‌روند طرف بهادر و پسرعمه‌اش جلال. سگ‌ها طرف پیرمرد هجوم می‌برند؛ ولی بهادر آن‌ها را ساکت می‌کند.

پیرمرد و کارگردان، به بهادر می‌گویند که برای فیلم‌برداری یک فیلم سینمایی به گوسفندهایش احتیاج دارند. به او توضیح می‌دهند که مثلاً یک نفر از شهر آمده و می‌خواهد گوسفندهایش را بخرد. حتی از خود او هم می‌توانند به جای فروشنده استفاده کنند. بعد، خریدار همراه با بهادر باید گوسفندها را سوار کامیون کنند. بعد از فیلم‌برداری، مبلغی پول به بهادر می‌دهند و گوسفندها را سر جایش برمی‌گردانند. جلال از بهادر می‌خواهد که او هم توی فیلم‌برداری باشد. کارگردان و آقای پیرمرد، بعد از خواهش زیاد جلال قبول می‌کنند. فیلم‌برداری شروع می‌شود. مردی لاغر و قدبلند برای خرید گوسفند می‌آید. همان خانم کلاهی می‌آید و می‌گوید، مثلاً: «فیلم‌برداری شروع شد.» به بهادر گفته می‌شود که سر قیمت هی چک‌وچانه بزند. قبول نکند که گوسفندها را ارزان بفروشد. خانم می‌آید تخته را به هم می‌زند و فیلم‌برداری شروع می‌شود.

آقای لاغر می‌آید طرف بهادر و جلال. بهادر و جلال مثلاً دارند چای می‌خورند که بازی‌گر خریدار می‌آید. سر قیمت همان‌طور که کارگردان گفته بود، هی چک‌وچانه می‌زنند. جلال خنده‌اش می‌گیرد؛ ولی کارگردان می‌گوید: «اشکال ندارد. بازی طبیعی به نظر می‌رسد.»

یکی- دوبار هی فیلم‌برداری را قطع می‌کنند؛ چون سبیل بازی‌گرشان خراب چسبیده بوده است.

یک‌بار هم به‌خاطر پارس یکی از سگ‌ها کار خراب می‌شود؛ ولی خدا را شکر خوب پیش می‌رود!

استراحت می‌کنند. قسمت بعد فیلم‌برداری می‌شود. وقتی که خریدار با یک کامیون می‌آید، مثلاً همه‌ی گوسفندها را خریده و معامله تمام شده است. حالا باید گوسفندها را بار کامیون کنند.

این بار، جلال نباید توی فیلم باشد. قبول می‌کند و کنار سگ‌ها می‌ماند. گروه دوباره استراحت می‌کند. ناهار می‌خورند و به پسرها هم ناهار می‌دهند. ساعت تقریباً سه عصر است که فیلم‌برداری شروع می‌شود. به بهادر یک لباس مردانه‌ی گشاد آبی می‌دهند. باید لباسش با روز فروش گوسفندها فرق کند. بهادر آماده می‌شود. خودش، خریدار و راننده‌ی کامیون، گوسفندها را بار کامیون می‌کنند. خریدار خودش می‌رود بالا، توی کامیون و گوسفندها را از بهادر می‌گیرد. کارگردان می‌گوید: «نه!» از توی دوربین‌ها نگاه می‌کند و به خریدار می‌گوید: «بهتر است کلاه مرا بگذاری سرت.»

فیلم‌برداری دوباره شروع می‌شود. بهادر آواز می‌خواند و خریدار گوسفندها را می‌گیرد. بهادر فقط الکی لب‌هایش را به هم می‌زند؛ چون قرار است بعد سر فیلم یک آهنگ از یک خواننده‌ی  مشهور بگذارند. همه‌ی گوسفندها را بار کامیون می‌کنند. کارگردان می‌گوید: «بهادر! حالا برای کامیون و خریدار دست تکان بده و داد بزن از این‌طرف جاده برید؛ آن‌طرف خطرناک است. جاده پر سنگ است.» بهادر همان حرف‌ها را تکرار می‌کند.

کامیون آهسته‌آهسته مثلاً از صحنه‌ی فیلم‌برداری دور می‌شود. کارگردان، پیرمرد و خانم کلاه به سر، سوار ماشین می‌شوند و با یک فیلم‌بردار که دوربین روی شانه‌اش است، پشت سر کامیون می‌روند. ماشین دوم هم می‌رود.

بهادر و جلال، به پیرمرد می‌گویند: «کی کامیون برمی‌گردد؟ دارد دور می‌شودها! باید زودتر گوسفندها را برگردانیم ده.»

پیرمرد و همراهانش سوار ماشین‌شان می‌شوند. پیرمرد به گوشی کارگردان زنگ می‌زند. کارگردان می‌گوید که سریع برای ادامه‌ی فیلم‌برداری به آن‌ها ملحق شوند.

پیرمرد به بهادر می‌گوید: «ببین فیلم‌برداری حالا از آن‌طرف جاده است. همین‌جا باشید تا این همراه را ببرم ‌آن‌طرف و برگردم شما را ببرم.»

بهادر و جلال و سگ‌ها، نگاه فیلم‌بردارها می‌کنند.

فیلم‌بردارها می‌روند و هنوز هم که هنوز است، هیچ‌کدام‌شان برنگشته‌اند.

من که داستان دوست پسرخاله‌ام، بهادر را باور می‌کنم، شما چه‌طور؟

CAPTCHA Image