ماجراهای مالزی، من و دوچرخه‌ام

ماجراهای مالزی، من و دوچرخه‌ام


ماجراهای مالزی، من و دوچرخه‌ام

قسمت دوم

گزارش و عکس: عدالت عابدینی

در روستای «سونگ سانگ»، با محمد به خانه‌ی مادری‌شان می‌روم. به‌خاطر عید فطر همه‌ی اعضای خانواده، از مادر گرفته تا خواهر و برادرها در آن‌جا جمع هستند. همگی به استقبالم می‌آیند و خیلی خوش‌حال هستند. یکی‌یکی می‌آیند و خودشان را معرفی می‌کنند. لحظه‌ای نمی‌گذارند تنها باشم. انواع غذاها و میوه‌ها را نشان می‌دهند و شب، برنج و کباب خوش‌مزه‌ای آماده می‌کنند که همگی سر یک سفره از آن می‌خوریم.

طبق برنامه، ساعت شش صبح از خواب برمی‌خیزم. متوجه می‌شوم بقیه‌ی اعضای‌ خانواده هنوز خواب هستند. از پنجره که بیرون را نگاه می‌کنم، می‌بینم هنوز آسمان تاریک است! چاره‌ای نیست؛ باز می‌خوابم. تازه متوجه می‌شوم اصلاً طلوع آفتاب ساعت هفت صبح است که در این موقع از سال، بیش‌تر شهرهای ایران دیگر طلوع آفتاب را دارند! ناگفته نماند که اختلاف ساعت بین ایران و مالزی سه‌ونیم ساعت است و آن‌ها خیلی زودتر از ما طلوع آفتاب را می‌بینند.

نکته‌ی دیگر این‌که در این چند روز، با توجه به استوایی و گرم بودن هوا، اصلاً آب خنک نخوردم و هر جا هم که تقاضای آب می‌کردم، آب ولرم یا گرم به من می‌دادند تا این‌که ناچار شدم از یکی از آن‌ها که او هم برایم آب گرم آورده بود، بپرسم: «شما اصلاً آب خنک نمی‌خورید؟» خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: «چرا می‌خوریم؛ ولی معمولاً در هنگام غروب که هوا کمی خنک است.» می‌گوید: «هوا شرجی است، وقتی آب سرد می‌خوریم، تعریق زیاد می‌شود و پس از آن، سرگیجه و سردرد هم می‌گیریم؛ برای همین بیش‌تر اوقات از آب ولرم یا گرم استفاده می‌کنیم.»

دیروز با یکی از برادرهای محمد صحبت می‌کردم. از علاقه‌ام به نارگیل گفتم. گفت: «اتفاقاً در باغ‌مان انبوه میوه‌های نارگیل و... داریم. فردا آن‌ها را نشانت می‌دهم.» من هم با کمال میل از این پیشنهاد استقبال می‌کنم!

صبح پس از صرف صبحانه، همه‌ی برادرها و برادرزاده‌ها جمع می‌شوند و انواع درختان میوه‌ی اطراف را نشانم می‌دهند. فقط من مانده‌ام، چه کنم با این‌همه صمیمیت و مهربانی که با حوصله می‌آیند و هر سؤالی دارم، جواب می‌دهند؟

خوبی این خانه این است که انواع میوه‌های مالزیایی در آن است.

پس از این‌که میوه‌ها را می‌بینم، به همراه سه نفر از برادرزاده‌ها که خیلی مشتاق همراهی‌ام بودند، داخل روستا می‌رویم و از قسمت‌های مختلف آن تصویر‌برداری می‌کنم. فاصله‌ی خانه‌ها خیلی دور از هم است و اصلاً به صورت متمرکز نیستند؛ خانه‌هایی شیک و مرتب.

در جایی به «Home stay» هم برمی‌خورم. نمی‌دانم این‌جا مسافرخانه است یا چیز دیگر؟ بعدها متوجه می‌شوم که این‌ها هم نوعی خانه‌ی روستایی کرایه‌ای هستند که شما از طریق سایت یا به‌صورت حضوری، خانه‌ای را اجاره می‌کنید و همانند روستاییان کار می‌کنید، از غذاها و میوه‌های آن‌ها می‌خورید و فرصت خوبی است که زبان خود را در این موقعیت تقویت کنید.

هنگام ظهر است که از این خانواده‌ی مهربان خداحافظی می‌کنم و راهم را ادامه می‌دهم.

همان‌طور که رکاب می‌زنم، بگویم که حدود شصت درصد مردمان مالزی مسلمان هستند و هندوها و بودایی‌ها هم در این‌جا زندگی می‌کنند. مسلمانان این کشور، بسیار مقید به آداب و رعایت مقررات اسلامی هستند؛ حتی نوع پوشش مردمان و زنان کاملاً اسلامی است. بیش‌تر مردان، کلاه بر سر دارند و زنان‌شان با حجاب کامل بیرون می‌آیند؛ اما درباره‌ی هندوها و بودایی‌ها این جریان متفاوت است و آن‌ها هم نوع پوش‌شان برگرفته از مذهب خودشان است.

ناگفته نماند که هندوها و بودایی‌ها، قبل از مسلمانان در این کشور بودند؛ اما با ظهور اسلام در این کشور، این ادیان دیگر کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شدند و گرایش بیش‌تر مردمان این کشور به سمت اسلام بوده است. اسلام در ابتدا از سوی تجار هندی و عرب به این منطقه آورده شد و به‌تدریج توسعه یافت.

عبادت‌گاه‌های همه‌ی ادیان، تمیز و مرتب هستند.

همان‌طور که در جاده رکاب می‌زنم، کمی دورتر می‌بینم خودروهایی در کنار خیابان ایستاده‌اند و کسانی هستند که آن‌ها را به جایی هدایت می‌کنند. جلوتر که می‌روم، می‌بینم به مناسبت عید فطر، جشنی در حال برگزاری است. ایام عید فطر در این کشور بسیار باشکوه است. آن‌طور که شنیدم، آن‌ها هفته‌ی اول را به دیدار اقوام و آشنایان نزدیک می‌روند و بعد، به دیدار دوستان و اقوام دور. جشن عید فطر مسلمانان مالزی در ماه شوال، یک ماه طول می‌کشد.

کنجکاو می‌شوم که این جشن را از نزدیک ببینم. چند نفر مرا با مهربانی به محل برگزاری جشن هدایت می‌کنند. دوچرخه را کناری می‌گذارم و دوربینم را برمی‌دارم. یک طرف مردان هستند و طرف دیگر زنان. چند نفر مرتب سؤال می‌کنند از کجا آمده‌ام؟ من هم به آن‌ها پاسخ می‌دهم. خیلی اصرار دارند که از خود پذیرایی کنم. تشکر می‌کنم و می‌گویم: «بعد از تصویربرداری.»

موسیقی پخش می‌شود و میز بلندی را که انواع غذاهای مالزیایی روی آن چیده شده، می‌بینم. هر کس به‌صورت سلف‌سرویس از خودش پذیرایی می‌کند. آب‌میوه و بستنی هم پخش می‌کنند. یک نفر هم بلندگویی در دست دارد و با حضار مصاحبه می‌کند و هدیه‌ای هم می‌دهد.

پس از تصویربرداری، می‌روم سراغ خوردنی‌ها. پیرمردی مرا سمت خود می‌خواند و به انگلیسی شروع به صحبت می‌کند. من هم خودم را معرفی می‌کنم. پیرمرد، آن گزارش‌گر را صدا می‌زند و او می‌آید و سؤال‌هایی می‌پرسد و پیرمرد سؤال‌ها را برایم ترجمه می‌کند و من هم جواب می‌دهم. تا شروع به صحبت می‌کنم، همه‌جا را سکوت می‌گیرد و مردم همه خیره به من می‌شوند. پس از این‌که صحبت‌مان تمام می‌شود، می‌بینم یک سبد هدیه هم به من می‌دهند که انواع خوراکی‌ها و آب‌میوه در آن است؛ چه سعادتی بهتر از این!

همان‌جا نشسته‌ام و مراسم را تماشا می‌کنم که یکی دیگر می‌آید و مرا به شخصی معرفی می‌کند که چند نفری دور و بر او هستند و گویا شخصیت مهمی است. آن شخص با من صحبت‌هایی می‌کند و می‌خواهد با هم عکس بگیریم... و دوربین‌هاست که کار می‌کند!

CAPTCHA Image