آقای مرگ - یاران محمد

آقای مرگ - یاران محمد


آقای مرگ

فاطمه قربانی

سلام آقای مرگ! تو خیلی بی‌سروصدا می‌آیی و مردم وقتی متوجهت می‌شوند که رفته‌ای.

تو اتفاق می‌افتی. همیشه هستی؛ ولی فراموش می‌شوی.

نزدیکی؛ اما ما فکر می‌کنیم خیلی دوری.

راستی آقای مرگ! خانه‌ی تو کجاست؟ تازگی‌ها آپارتمان‌نشین هم که شده‌ای و خانه‌هایت را چندطبقه می‌سازی.

تو خواب و خوراک نداری. همیشه بیداری و روز و شب نمی‌شناسی.

گاهی مریض هستی و چند روز بستری می‌شوی. این‌جور موقع‌ها، همه بودنت را بیش‌تر حس می‌کنند.

گاهی هم سرزده می‌آیی و به تو می‌گویند: «مرگ ناگهانی.»

اگر با ما تصادف کنی، احتمال دارد به کُما بروی و بیدار که بشوی، آن‌وقت ما می‌میریم؛ البته اهدای عضو هم می‌کنی.

راستی تو پیر نمی‌شوی؟ چند سال داری؟ چرا من فکر می‌کنم که تو به مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها نزدیک‌تری؟

خیلی جوان که باشی، به تو می‌گویند: «ناکام.»

تو حواست به همه هست. حساب عمر همه را داری.

کاش وقتی می‌آیی، چمدانم را بسته و کارهای ناتمامم را انجام داده باشم.

تو با لباس سفید می‌آیی و بعد از رفتنت، همه را سیاه‌پوش می‌کنی. بوی حلوا می‌دهند دستانت و به خودت همیشه عطر کافور می‌زنی.

می‌گویند تو شبیه مایی؛ شبیه کارهایی که کرده‌ایم. کاش آن‌قدر زشت نشده باشم که تو از دیدنم بترسی!

شاید عمر ما لحظه‌هایی باشد که با تو سپری می‌کنیم و اسمش را «زندگی» می‌گذاریم!

شاید جشن تولدهای‌مان، هر سال ما را به تو نزدیک‌تر می‌کند و تو همراه ما، شمع‌ها را یکی‌یکی فوت می‌کنی!...

راستش را بگو، شمع آخر را کِی قرار است فوت کنی؟

=======

قصه‌های قرآن

یاران محمد(ص)

مجید ملامحمدی

- بیچاره بت‌های بی‌زبانِ ما که باید از سوی آدم‌های فقیر و برده‌ای مثل بلال، عمار، صهیب و خبّاب توهین و تحقیر شوند!

ابوجهل، تاب دیدن حضرت محمد(ص) و آن چند نفر مسلمانی را که گرد او کنار کعبه آمده‌اند، ندارد. از خشم، لب خود را زیر دندان می‌گیرد و مشتی به ستونِ چوبی کنار خود می‌کوبد. می‌خواهد دوباره برود، سرِ مسلمانان آوار بشود و دهان به فحّاشی باز کند که چند نفر از بزرگان قریش جلودارش می‌شوند. اُمیه که هیکل درشت و دست‌هایی زُمخت دارد، شانه‌ی ابوجهل را می‌گیرد و می‌گوید:

- راستی که خوابش را هم نمی‌دیدم... هیچ‌وقت!

ابوجهل با اخم از او می‌پرسد: «چه خوابی؟»

امیّه به تلخی می‌خندد و شوم و گزنده به مسلمانان نگاه می‌کند.

- خوابِ این روزها را که آن فقیران و پابرهنگان، بیایند و بی‌هراس از ما و بت‌های بزرگ‌مان، خدای خود را صدا بزنند!

ابوجهل دوباره مشت به ستون چوبی می‌کوبد و آرام می‌گوید: «آه...! اگر محمد مردان دلاوری هم‌چون حمزه را با خود نداشت، ما او را آرام نمی‌گذاشتیم. آه ای حمزه!... حمزه!... روز جنگ و انتقام نزدیک است!»

سپس از آن‌جا می‌رود. آن چند مرد دیگر قریشی، به خود جرأت می‌دهند و به حضرت محمد(ص) نزدیک می‌شوند. حضرت محمد(ص) مثل همیشه آرام و مهربان و خوش‌روست.

- ای محمد! آیا به همین افراد کم و ناتوان دل ‌خوش داری؟

- آیا اینان هستند که پیرو خدای تو شده‌اند؟

- راستی!... تو می‌خواهی ما نیز در کنار این بیچارگان قرار بگیریم و به دین تو درآییم؟

یک نفرشان بلند فریاد می‌زند: «هرچه زودتر اینان را از خود دور کن؛ شاید که ما به تو نزدیک شویم و از تو پیروی کنیم!»

حضرت محمد(ص) وقتی آیه‌های(1) تازه‌ی خدا را برای آن چند مرد قریشی می‌خواند، مثل همیشه انگشت در گوش خود فرو می‌کنند و خشمگین و رمیده، از کنار او می‌گریزند.

«و کسانی را که صبح و شام خدا را می‌خوانند و جز ذات پاک او نظری ندارند، از خود دور مکن!... اگر آنان را طرد کنی، از ستمگران خواهی بود!...»(2)

پی‌نوشت‌ها:

1. سوره‌ی انعام، آیه‌های 52 و 53.

2. سوره‌ی انعام، قسمتی از آیه‌ی 52.

تفسیر مورد استفاده: تفسیر نمونه.

CAPTCHA Image