ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین
البته که سیستم ماشینها هم خیلی خیلی پیشرفته بود و امکان نداشت با هم تصادف کنند، مگر اینکه چی بشود! آن وقت تمام خط تولید آن ماشین را تعطیل میکردند ببینند چرا چنین اتفاقی افتاده.
مادر دلِ خداحافظی کردن نداشت. همانجا توی زیرزمین کلی با شش تا چشمش گریه کرد و هزار بار گولگیل را بغل کرد و بهش سفارش کرد مراقب خودش باشد و تند و تند برایش تصویر و پیام بفرستد؛ البته اگر ساعتش توی سیارههای دیگر آنتن داشت. کلاً مادر گولگیل اعتقاد داشت همهی سیارهها عقب ماندهاند، چه آنهایی که کشف شدهاند، چه آنهایی که کشف نشدهاند.
گولگیل هم قول داد همین کار را بکند و برای بار هزارم سوار شد. هر بار که سوار میشد مادر یک چیزی یادش میآمد و مجبور بود پیاده شود. بالأخره راه افتادند. پدر تمام اخبار کهکشانی را از رادیو گوش داد و مثل پدرهای خودمان کلی غر زد که این چه وضع کهکشان است و چرا اینطور است و چرا آنطور است.
گولگیل هم تا برسند به زیرزمین مرکز پروازهای فضایی و ماشین را پارک کنند، با گوشی ساعتش به موسیقی کیهانی گوش داد. موسیقی کیهانی صدای انفجار ستارهها و برخورد شهابسنگهاست. گولگیل که عاشق این موسیقی بود.
وقتی رسیدند پای بشقابپرنده قلب گولگیل داشت از همان یک دهانش میزد بیرون. اولین بار بود که سوار چنین بشقابپرندهای میشد. اینهمه سیستم رادیویی پیشرفته، اینهمه علم و تکنولوژی، اینهمه زیبایی، برای او که پسری نابغه و علاقهمند به علم بود، شگفتانگیز بود. آنقدر که یادش رفت درست و حسابی با پدرش خداحافظی کند. تقریباً همهی بچهها همینطوری بودند. خب اردو برای بچههای نابغه بود دیگر. تند تند پدرش را بوسید و همراه همکلاسیهایش سوار بشقابپرندهی برونسیارهای شد. بچهها آنقدر هیجانزده بودند که نمیدانستند چهکار کنند. بعضیها حتی یادشان رفته بود از مادر و پدرهایشان که پایین پلههای بشقابپرنده ایستاده بودند خداحافظی کنند.
وقتی روی صندلیهایشان نشستند، متوجه شدند هر کدام به وسیلهی صفحهای لمسی که جلویشان است، میتوانند تمام مسیر را تماشا کنند. با هر کسی در هر سیارهای که خواستند حرف بزنند و در مورد هر چیزی که روی صفحه میبینند اخبار و اطلاعات بخوانند. همهچیز کامل بود. با لمس یک دکمه میتوانستند سفارش غذا و نوشیدنی بدهند. با لمس یک دکمه هم پردهای دورشان کشیده میشد و اتفاقهایی توی صندلیشان میافتاد که لازم نبود برای دستشویی رفتن از روی صندلی بلند شوند. حالا این قسمت را دیگر خودتان تصور کنید...
همهی این چیزها را خانمهای مهماندار برایشان توضیح دادند. گولگیل کنار اوشولپاق، صمیمیترین دوستش نشسته بود؛ همان که صبح خواب بود. الآن هم داشت چرت میزد. اسم اوشولپاق هم که نیازی به توضیح ندارد. همان فرمول چسباندن حروف و اینها که قبلاً نوشتم.
بالأخره کمربندهای هوشمند دور تن بچهها بسته شدند و بشقابپرنده حرکت کرد. واااای که دیدن همهچیز روی صفحهی لمسی چهقدر لذتبخش بود! هر چهقدر بالاتر میرفتند هیجان گولگیل بیشتر میشد. همانجا بود که تصمیم گرفت مهندس هوا و فضا بشود. تا آن روز نمیتوانست تصمیم بگیرد؛ البته آرزوهای مادر هم مهم بودند. اینکه گولگیل مخترع بشود؛ اما خب این آیندهی او بود. حتماً مادر هم قبول میکرد. اوشولپاق خوابِ خواب بود. دهانش باز مانده بود و سرش افتاده بود روی شانهی گولگیل؛ ولی گولگیل دلش میخواست در مورد تصمیمش با یکی حرف بزند. خب وقتی هیچ کس نیست، آدم مینویسد. قسمت تقاضای مسافر را روی صفحه لمس کرد. گزینهی قلم و کاغذ را انتخاب کرد و یک ثانیه بعد درِ زیر صفحه باز شد و دفترچه و قلمی روی سینی جلویش قرار گرفت.
از اینجا به بعد، ماجرای چندان جالبی اتفاق نیفتاد که بخواهم برایتان بنویسم. همان چیزهایی که وقتی خودمان میرویم اردو اتفاق میافتد، البته برای ما توی اتوبوس، برای گولگیلاینها توی یک بشقابپرندهی فوقپیشرفته.
به زمان ما چهار روز گذشته بود. روی دوتا سیاره پیاده شده بودند، به مرکزهای علمی و موزههایش رفته بودند. خوش گذرانده بودند. دلتنگ خانوادههایشان شده بودند. تماس گرفته بودند و همین چیزها.
روز پنجم طوفان فضایی شروع شد. سیستمهای رادیویی اول شروع کردند به فرستادن پیام وضعیت فوقالعاده. بعد خلبان از بچهها خواست آرام بنشینند. ده دقیقه بعد یکی از مهماندارهای خانم که مثل ابر بهار اشک میریخت، گفت وارد منطقهای ناشناخته شدهاند. گولگیل هنوز نترسیده بود، برعکس دوستش که مدام دکمهی پرده را میزد و آخرش هم که دیگر اصلاً پرده را باز نکرد.
صفحهی لمسی هیچ اطلاعاتی از این منطقه نداشت و کاملاً سیاه و بیصدا بود. فقط یکبار به خاطر به هم ریختن سیستمها بچهها صدای خلبان را از کابین شنیدند که داشت میگفت: «من تا حالا این اسم رو نشنیدم. کهکشان راه شیری دیگه کجاست؟»
و بعد مهماندار خانم جیغ کشید و با گریه گفت: «از اسمش پیداست جای وحشتناکیه! واااای ما میمیریم! وااای غریبمرگ میشیم! وااای بدبخت شدیم...!»
بعد دیگر هیچ صدایی نیامد؛ چون حتماً غش کرده بود. گولگیل اطرافش را نگاه کرد. خب... همهی پردهها کشیده شده بودند. هیچ کس را ندید. سرش را به پشتی صندلیاش تکیه داد و نفس عمیق کشید. فکر کرد امکان ندارد چنین سیستم پیشرفتهای سقوط کند. تا حالا که سیارهی خودشان و تکنولوژی خودشان از همهی سیارهها پیشرفتهتر بوده... امکان ندارد...
توی همین فکرها بود که تمام صفحههای لمسی همزمان شروع کردند به آژیر کشیدن و اعلام خطر: «خطر سقوط... خطر سقوط... بشقابپرنده در حال سقوط است... در حال سقوط...»
گولگیل چشمهایش را بست و با خودش گفت: «دارم یه خواب بد میبینم... الآن بیدار میشم.»
ولی بیدار نشد، چون اصلاً خواب نبود.
ارسال نظر در مورد این مقاله