ماجراهای یک فضایی بی‌عرضه روی زمین(1)

ماجراهای یک فضایی بی‌عرضه روی زمین(1)


ماجراهای یک فضایی بی‌عرضه روی زمین(1)

محدثه گودرزنیا

همه‌چیز از اردوی فضایی گولگیل و هم‌کلاسی‌هایش شروع شد. از روزی که مدیر یک مدرسه‌ی فضایی در یکی از سیاره‌های فضایی تصمیم گرفت دانش‌آموزان مدرسه‌ی فضایی‌اش را به اردو بفرستد. اسم سیاره آن‌قدر سخت و طولانی است که بهتر است اصلاً ننویسمش. اسم مدرسه و مدیر هم همین‌طور است. حالا شاید بعدها مجبور باشم یکی - دو بار ازشان اسم ببرم. اسم گولگیل هم از چسباندن حروف اول چندتا از اسم‌هایش به دست آمده. بله، اسم‌هایش؛ چون در سیاره‌ی او اسم هر موجودی ساخته شده از 28 کلمه است. حالا بعدها شاید بنویسم چه‌طوری!

مادر گولگیل اصلاً دلش نمی‌خواست پسرش به همچین سفر دور و درازی برود. شده بود که برای دید و بازدید سال‌گرد انفجار کهکشانی رفته بودند به سیاره‌ی دیگری منزل فک و فامیل؛ ولی نشده بود گولگیل بدون خانواده از سیاره بیرون برود. آن هم سفری به این دور و درازی.

اما گولگیل شاگرد نابغه‌ی مدرسه بود و از شانس، پسر مدیر مدرسه. مگر می‌شد مدیر تدارک چنین اردویی ببیند آن وقت پسرش را نفرستد؟ پدر و مادرهای بچه‌های دیگر چی می‌گفتند؟

شب قبل از اردو گولگیل داشت ساکش را می‌بست. مادرش با شش تا چشم نگران نگاهش می‌کرد و دل توی دلش نبود. گولگیل این‌ها از سمت خانواده‌ی پدری و مادری از فامیل‌های شش‌چشم سیاره بودند و چون از سمت خانواده‌ی پدری اصل و نسب‌شان به فامیل چهاردست می‌رسید، کلی اعتبار و برو و بیا داشتند. به هر حال داشتن شش چشم و چهار دست مزیت‌های زیادی داشت. یکیش این‌که پشت سرشان را هم می‌دیدند؛ چون چشم‌ها دور تا دور سرشان بود و البته که چهار تا از چشم‌ها مخفی بودند. همان‌طور که دو تا از دست‌های‌شان مخفی بودند.

مادر نشست روی تخت گولگیل و گفت: «کاش یه بهونه‌ای چیزی جور می‌کردی و نمی‌رفتی. نمی‌دونم چرا آن‌قدر دلم شور می‌زنه؟ از دست این پدرت و تصمیم‌ها و برنامه‌ریزی کردنش.»

زیپ چمدان گولگیل بسته نمی‌شد؛ نه برای این‌که لباس زیاد برداشته بود. به خاطر این‌که کلی قلم و کاغذ و کتاب برداشته بود تا هر چیزی که دید، یادداشت کند و وقتی برگشت یک سفرنامه‌ی درست و حسابی بنویسد. حالا ماجرای این‌که چرا می‌خواست سفرنامه بنویسد هم مفصل است که بعدها برای‌تان می‌نویسم.

نشست روی چمدانش و به زور زیپ را می‌بست که بریده بریده گفت: «حا...لا... مگه... چ... چیه؟... خوا... هششش... می... کنم... سر... این... دیگه... دعوا... ن... کنید.»

پس چی؟ فکر کردید پدر و مادرهای فضایی سر این‌جور چیزها دعوا نمی‌کنند؟ سخت در اشتباهید. همه‌ی پدر و مادرها، اهل هر جا که باشند دعوا می‌کنند. فقط مدل دعواهای‌شان فرق دارد.

مادر لیوان آب‌میوه‌ی باشماقزیل را به طرف گولگیل گرفت. فهمیدم. الآن می‌خواهید بپرسید باشماقزیل چی هست؟ میوه‌ای شبیه پرتقال خودمان که پوستش مثل پوست هندوانه‌ی محبوبی است، داخلش شبیه آناناس، طعم توت‌فرنگی می‌دهد و رنگ داخلش هم آبی پررنگ است. محل کشت و کارش هم کوه‌های سیاره‌ی گولگیل این‌هاست. اتفاقاً گولگیل هم عاشق این میوه بود. بگذریم.

گولگیل لیوان آب‌میوه را گرفت و نشست کنار مادرش. کلی بهش دل‌داری داد و قول داد مراقب خودش باشد. هر جوری بود مادر را خنداند و ماجرا ختم به خیر شد.

صبح روز بعد خیلی زود بیدار شد؛ البته این وقت سال همیشه روز بود و تابستان. سیاره‌ی گولگیل سه ماه روز بود و تابستان، سه ماه شب و زمستان و همین‌جور حساب کن تا سه سال و سه ماه تمام شود و برسد به سر سال سیاره‌ی گولگیل. مدل سیاره‌ی‌شان این‌جوری است. تقصیر هیچ‌کس هم نیست، جز فاصله‌‌ی‌شان با خورشید و سرعت گردش سیاره‌‌ی‌شان دور آن.

گولگیل آن‌قدر هیجان داشت که نتوانست صبحانه بخورد. اصرارهای مادر و پدرش هم فایده‌ای نداشت. در حالی که مادر غر می‌زد، گولگیل برای بار هزارم چمدانش را باز کرد مبادا چیزی جا گذاشته باشد. با ساعت مچی پیش‌رفته‌اش که کادوی تولدش بود، برای بهترین دوستش پیام فرستاد ببیند حاضر است یا نه. نبود؛ چون هنوز خواب بود. این را وقتی فهمید که با همان ساعت، امواج بیداری دوستش را بررسی کرد. این هم یکی از امکانات ساعتش بود و توی سیاره‌‌ی‌شان خیلی هم چیز عجیب و غریبی نبود.

گولگیل آن‌قدر دور و بر خودش چرخید تا بالأخره پدرش گفت: «حاضری؟»

گولگیل اصلاً جواب نداد. پرید توی زیرزمین و سوار ماشین‌شان شد. توی سیاره همه‌ی خیابان‌ها زیرزمین بودند. قرار نبود ماشین‌ها تند و تند به موجوداتی که روی سیاره راه می‌رفتند، بزنند. جان عابرها خیلی خیلی مهم بود؛

ادامه در صفحه بعد

CAPTCHA Image