جهنمی‌ام یا بهشتی؟(1)

جهنمی‌ام یا بهشتی؟(1)


جهنمی‌ام یا بهشتی؟

مژگان بابامرندی

باران بهاری می‌بارد. می‌کوبد به پنجره‌های کلاس. برق، تمام کلاس را یکهو روشن می‌کند. حالا همه منتظر رعدیم. بچه‌ها از پنجره‌ها فاصله گرفته‌اند. هیچ‌کس دیگر دم پنجره نیست؛ حتی من؛ منی که هیچ معلمی نتوانست از پسم بربیاید که کنار پنجره ننشینم؛ فقط باران بهاری حریفم شد.

درِ کلاس باز می‌شود. آسمان می‌غرد. خانم صغتی است. خانم خوانساری نگاهش می‌کند. خانم صغتی ما را نگاه می‌کند. فکر می‌کنم، کی می‌گوید که تاریخ تکرار می‌شود؟ همین الآن یکی از لحظه‌های تکرارنشدنی تاریخ جلوی رویم است. این‌که خانم صغتی این‌جوری، بدون اجازه با این رنگ و روی پریده و زبان خشک‌شده، وارد کلاس شده است، واقعاً در ردیف وقایع خاص تاریخ است. کجاست تاریخ‌نگاری که این روز را ثبت کند؟

خانم صغتی خودش را پرت می‌کند روی صندلیِ‌ خالی جلوی کلاس.

خانم خوانساری می‌پرسد: «صغتی‌جان چیزی شده؟ رنگ و رویت را در آینه دیده‌ای؟» یک لحظه فکر می‌کنم. خانم صغتی به من نگاه می‌کند. دلم هری می‌ریزد پایین. دست روی جورابم می‌کشم. موبایل باکلاسم را حس می‌کنم. یک لحظه شک می‌کنم که نکند روی silent نیست. کاش می‌شد از روی جوراب بفهمم! خانم صغتی نگاهش روی من ثابت مانده است. قلبم کم مانده از توی دهانم بزند بیرون. دست می‌برم توی جیب مانتویم.

جهانگیرخان، موش ژله‌ای الی، هم سرجایش است. خودم را آماده می‌کنم تا اگر خانم صغتی‌ سراغ جهانگیرخان را گرفت، از زیر میز ردش کنم به الی و او دست به دست بدهد تا برسد سر کلاس؛ ولی چه قشقرقی می‌شود اگر شکرآبی، مبصر عزیز و قاشق شیرین کلاس، نورچشمی خانم صغتی، دستش را زیر میز دراز کند و جهانگیرخان را کف دستش بگذارند! چه‌قدر داد و هوار راه می‌اندازد! خنده‌ام گرفته است.

خانم صغتی نگاهش رویم ثابت می‌شود. مطمئن می‌شوم درباره‌ی وجود جهانگیرخان چیزی شنیده است. شاید برای همین هم این رنگ و رو را پیدا کرده است! جهانگیرخان را می‌‎گذارم کف دست الی. الی او را می‌دهد به الهه و او...

منتظرم تا به شکرآبی عزیز برسد. می‌شنوم: «فریار به چی می‌خندی؟» این صدای خانم صغتی بود که همراه رعد می‌شود و در فضای کلاس می‌پیچد. کی بود که می‌گفت فقط صداست که می‌ماند؛ اما الآن نمی‌دانم صدای خانم صغتی می‌ماند یا صدای رعد؟

خنده‌ام را جمع و جور می‌کنم؛ مثل بقچه‌هایی که مادربزرگِ مامان جمع می‌کرد. می‌گویم: «خانم ما نخندیدیم!...»

خانم خوانساری می‌پرسد: «صغتی‌جان! می‌گویی چه شده است یا نه؟»

خانم صغتی می‌گوید: «رادیو اعلام کرده در سطح شهر سیل آمده است. بچه‌ها را باید زودتر تعطیل کنیم. همه امروز با سرویس به خانه‌های‌شان خواهند رفت. فقط خدا کند سالم برسند. مدرسه چند تا اتوبوس کرایه کرده است.» باز به من نگاه می‌کند: «خواهش می‌کنم فقط یک امروز را همکاری کن که بلایی سر خودت نیاوری. از فردا هر آتشی خواستی بسوزان. باور کن فردا من هم همکاری خواهم کرد؛ حتی جهانگیرخانت را جلوی چشم همه کف دستم می‌گیرم...»

می‌گویم: «در این صورت، همکار مطلق شما هستیم خانم! ما خیلی مخلصیم...»

بچه‌ها می‌خندند. آسمان همه‌جا را روشن می‌کند.

خانم صغتی می‌گوید: «فقط با نظم و ترتیب بیرون بروید.»

صدای جمع کردن کیف و کتاب‌ها بلند می‌شود. دلم می‌خواهد جهانگیرخان را پس بگیرم. می‌گویم: «الی! جهانگیرخان کو؟» الی می‌گوید: «گم نمی‌شود. فعلاً تو کیف و کتابت را آماده کن. توی راهرو، حیاط یا ماشین پیدایش می‌کنیم.»

صدای باران تندتر می‌شود. آسمان هی تاریک می‌شود و تاریک‌تر. اول برق می‌زند و بعد رعد. صدایش جوری است که همه از جا می‌پرند.

می‌رویم توی حیاط. انگار خدا با یک آبپاش آسمانی آب می‌پاشد! چند تا اتوبوس وسط حیاط ایستاده است. مسیرها روی شیشه‌ی جلو، روی مقوا، با ماژیک قرمز نوشته شده است. خانم صغتی، دم راهرو ایستاده و مراقب است بچه‌ها اشتباهی سوار نشوند. از دم درِ راهرو تا دم درِ اتوبوس می‌دویم. توی اتوبوس گرم است؛ اما شلوغ. ما خیس خیس شده‌ایم. راننده برف‌پاک‌کن را می‌زند. من مثل برف‌پاک‌کن، خودم را تکان می‌دهم. هی به آن‌هایی که نشسته‌اند می‌خورم. یکی می‌گوید: «یک‌بار نشد مثل آدم رفتار کند!»

بعضی‌ها می‌خندند. راننده داد می‌زند: «ساکت بابا! ماشاءالله بزرگید ها...»

داد می‌زنم: «اجازه می‌دهید یک بوق بزنم؟»

می‌نشینیم. پرده را کنار می‌زنم. باران، سیل‌آسا می‌بارد. شکرآبی داد می‌زند: «شر نشست!»

داد می‌زنم: «جهانگیرخان کجاست؟»

خانم صغتی سوار می‌شود. شکرآبی از بالای صندلی‌اش رو به ما که دو ردیف عقب‌تر او نشسته‌ایم، نگاه می‌کند و زیر لب می‌گوید: «نمی‌دهم...»

زیرلب می‌گویم: «چرا خالی می‌بندی؟ تو از جهانگیرخان می‌ترسی؟ ان‌شاءالله که با یکی مثل جهانگیرخان عروسی کنی!»

الی می‌خندد: «چه خوب شد سیل گرفت! خوانساری درس نپرسید.»

من هم خوش‌حالم که خوانساری درس نپرسیده است. من اصلاً درس نخوانده بودم. باز الی یک چیزهایی حالیش بود. با صدای بلند گفتم: «الخیر فی ما وقع!...»

خانم صغتی می‌گوید: «می‌بینم که دخترمان عاقل شده و انگار سر قولش مانده است!»

شکرآبی داد می‌زند: «آره جان خودش!...»

اتوبوس راه می‌افتد. جوی‌های دو طرف خیابان ولی‌عصر پیدا نیستند. آب تمام خیابان را رودخانه‌ا‌ی وحشی کشف‌نشده در کتاب جغرافی کرده است. تمام ماشین‌ها توی آب‌اند. داد می‌زنم: «شده است ونیز. آیا کسی هست که به ما یک قایق قرض بدهد؟ بودن یا نبودن زندگی این است... بابا مارکوپولو کجایی؟...»

همه‌جا بوی نم می‌دهد. دلم می‌خواهد زودتر برسم. می‌‎دانم که امروز مامان آش رشته پخته است با کشک بادمجان. به محض این‌که برسم سر سفره، پیاز پوست می‌کنم. یادم باشد نان سنگک هم داغ کنم.

توی اتوبوس شلوغ است. انگار هیچ کس از سیل نمی‌ترسد! بوی انواع خوراکی به مشام می‌رسد، پرتقال، پفک، چیپس و... به راننده از توی آینه نگاه می‌کنم. صلوات می‌فرستد. خانم صغتی هم تسبیح به دست صلوات می‌فرستد.

شکرآبی بلند می‌شود: «خانم ما پیاده می‌شویم!...»

راننده گفت: «خدا را شکر اولی‌اش پیاده شد!...»

یکهو می‌بینم که جهانگیرخان توی جیب کناری کوله‌اش است. به الی می‌گویم: «الآن است که جهانگیرخان را ببرد.» او گوشه‌‎ی مانتویم را می‌کشد: «کجا می‌روی توی این باران، بابا عقلت کجاست؟»

می‌خواهم بنشینم؛ اما شکرآبی دم در برمی‌گردد نگاهم می‌کند. لجم می‌گیرد. کوله‌ام را برمی‌دارم. دنبال شکرآبی پیاده می‌شوم.

راننده می‌گوید: «خدا را شکر این‌که شر است پیاده شد!...»

می‌دانم که خانم صغتی نمی‌داند خانه‌ی‌مان کجاست. می‌گوید: «تو را به خدا مراقب باشید!»

گوشه‌‎ی مانتویم را می‌گیرد: «می‌خواهی تا دم در خانه برسانیمت؟»

می‌گویم: «دست‌کم گرفته‌اید خانم!...»

ادامه در صفحه بعد

CAPTCHA Image