پرانتز باز: آب، پرانتز بسته

پرانتز باز: آب، پرانتز بسته


طنز

پرانتز باز: آب، پرانتز بسته

سیدسعید هاشمی

گفت‌وگو

گفت‌وگویی داریم با جناب آقای آب.

سلام جناب آقای آب! لطفاً خودتونو برای بینندگان ما معرفی کنید.

ـ منو اسکل کردید؟ مگه خودتون الآن منو معرفی نکردید؟

ـ منظورم اینه که خودتونو به‌طور کامل معرفی کنید.

ـ بله. سلام عرض می‌کنم خدمت بینندگان محترم! بنده آب هستم.

ـ این‌که همونی شد که من گفتم!

ـ مگه می‌خواستید چیز دیگه باشه؟ آب، آبه دیگه. چه شما بگید، چه من بگم؛ البته بینندگان محترم می‌تونن بگن: H2o.

ـ خیلی خب؛ بگذریم...

ـ شما شاید بتونی بگذری؛ اما من نمی‌تونم...

ـ‌ ای بابا! حالا چرا به دل می‌گیری؟ من که چیزی نگفتم. اسم‌تونو پرسیدم که شما هم گفتید و تموم شد، رفت.

ـ به اون قضیه کاری ندارم. من نمی‌تونم بگذرم به‌خاطر این‌که آب راکد هستم. حالا اگه جاری بودم، یه چیزی؛ می‌تونستم بگذرم و برم یه جای دیگه.

ـ البته من منظورم این بود که از این ماجرا عبور کنیم. ما دل‌مون می‌خواد که یه خاطره‌ی زیبا برای بینندگان تعریف کنید.

ـ هه... هه... هه!... زیباترین خاطره‌ای که یادم میاد، زمانیه که لشکر فرعون می‌خواستن از آب عبور کنن. من شکاف خوردم؛ اما همین که اون‌ها وارد شدند، به هم پیوستم و همه‌شونو غرق کردم. کلی کیف کردم! خیلی حال داد! هه... هه... هه!...

ـ ببخشید، این خاطره کمی تلخ بود! ما منظورمون این بود که یک خاطره‌ی جالب و فرح‌بخش برامون تعریف کنید.

ـ بله... یه خاطره‌ی دیگه هم دارم. برای زمانی که حضرت نوح از خدا خواست مردم‌ رو عذاب کنه. خدا هم منو از آسمون فرستاد و من همه‌شونو غرق کردم. آی حال کردم! یه نفرشون هم زنده نموند. هه... هه... هه!...

ـ‌ ای بابا! جناب آب! چرا فکر می‌کنید این ماجراهای تلخ، خنده‌دار هستند؟ ما از شما یه خاطره‌ی جالب و خنده‌دار خواستیم.

ـ آها!... منظورتون اینه که خنده‌دار باشه؟ خب چرا از اول نمی‌گید؟ یه خاطره‌ی خیلی خنده‌دار دارم، راجع به پینوکیو. زمان پینوکیو، من برای خودم دریایی بودم. وقتی پینوکیو رفت دنبال پدر ژپتو، مجبور شد سوار قایق و وارد من بشه؛ اما طوفانی شدم، قایقش واژگون و طعمه‌ی نهنگ شد. هه... هه... هه!... خیلی بامزه بود، نه؟ هه... هه... هه!...

ـ لا اله... آقای محترم! ببخشید! منظور من اینه که کمی از وظایف‌تون بگید؛ از گیاهانی که با شما رشد می‌کنند و به زمین و آدم‌ها زندگی می‌دن.

ـ ببخشید! گیاه دیگه چیه؟

ـ‌ ای بابا! یعنی شما نمی‌دونید گیاه چیه؟

ـ من از کجا بدونم؟ من وظیفه‌ا‌م اینه غرق کنم یا سیل راه‌بندازم.

ـ مگه می‌شه شما ندونید که گیاه به چه معنیه؟ گیاه... همون دار و درخت‌ها و سبزه‌هایی هستن که رشد می‌کنند، اکسیژن می‌گیرن و دی‌اکسیدکربن پس می‌دن، میوه می‌دن، سایه تولید می‌کنن و...

ـ آها!... فهمیدم... پس به اون‌ها می‌گن گیاه؟ من تا حالا نمی‌دونستم... حالا ببینم... مگه گیاهان با آب رشد می‌کنند؟

ـ بینندگان عزیز! همه‌ی شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم... آقای تهیه‌کننده! بیا این میکروفونو بگیر... لباسامم بگیر... می‌خوام خودمو بندازم توی همین آب راکد...

 

 زنگ انشا

موضوع انشا: آب

شغل پدر من آب بستن است؛ یعنی او در محل کارش، آب می‌بندد؛ البته او خودِ آب را نمی‌بندد؛ چون آب، نخ نیست که بتوانیم آن را ببندیم و باز کنیم. پدر من مرغ‌های سربریده و پرکنده را در مقابل خود می‌گذارد و به آن‌ها آب می‌بندد تا چاق و چله شوند. ما به محل کار او می‌رفتیم، این کار را نگاه می‌کردیم و خوش‌مان می‌آمد؛ اما یک بار، مادر ما به محل کار پدرمان آمد، کار او را دید و خیلی عصبانی شد. گفت: «چرا این کار را می‌کنی و پول حرام به خانه می‌آوری؟» پدر ما خندید و گفت: «این کارها که آب خوردن است. مردم بدتر از این‌ها را هم انجام می‌دهند.»

مادر ما عصبانی‌تر شد و گفت: «روی آب بخندی! مگر کار حرام، خنده دارد؟ آیا حکایت آن چوپان را نشنیده‌ای که آب در شیر گوسفندان می‌ریخت و می‌فروخت.»

پدر ما گفت: «کم آب آب کن. وقتی می‌شود راحت نشست و پول درآورد، چرا خودمان را به زحمت بیندازیم؟ آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیم.»

مادر ما گفت: «حالا فهمیدم که زندگی‌مان بر آب است.»

پدرمان گفتند: «تو از اولش نفوس بد می‌زدی. نترس آب از آب تکان نمی‌خورد.»

مادرمان گفتند: «من می‌روم خانه‌ی پدرم.»

پدرمان هم گفتند: «برو گم‌شو!»

مادرمان رفتند و با پدربزرگ‌مان آمدند. پدربزرگ‌مان گفتند: «مرتیکه! چرا با آبروی خودت بازی می‌کنی؟»

پدرمان گفتند: «تو دیگر برای ما سجاده آب نکش؛ تو خودت اِند خلافی!»

پدربزرگ‌مان که خیلی بهشان برخورده بود، گفتند: «مرتیکه‌ی عوضی! دفعه‌ی آخرت باشد که از این غلط‌ها می‌کنی؛ وگرنه یک چیزی می‌گویم که هم آبت بشود و هم نانت.»

پدر ما در جواب عرض کردند: «مرتیکه! تو برو به فکر آن هندوانه‌هایی باش که توی مزرعه‌ات کاشته‌ای و به جای آب، به آن‌ها جوهر قرمز می‌دهی تا رنگ‌شان قرمز شود.»

پدربزرگ‌مان که جلوی من و مادرم کم آورده بودند، آمدند یک جواب آب‌دار به پدرمان بدهند تا پدر ما از خجالت آب شود، که پدرمان پیش‌دستی کردند و با بیل زدند پس کله‌ی پدربزرگ‌مان. پدربزرگ‌مان هم از دست پدرمان شکایت کردند و الآن پدرمان دو ماه است که در زندان دارند آب خنک می‌خورند. این بود انشای من.

حکایت

بله! قصه‌ی ما به آن‌جا رسید که غلام‌بَک، یک‌دفعه حسّ پهلوانی‌اش گل کرد و به مادرش گفت: «ننه! این‌جوری نمی‌شود. من باید بروم این اژدهای نابکار عوضی را بکشم و مَردم دِه را از این بی‌آبی نجات بدهم.»

ننه‌اش که همیشه از تصمیمات ناگهانی غلام‌بک شوکه می‌شد، زد روی زانویش و گفت: «وا! غلام‌بک! تو دوباره شروع کردی؟ مگه جنگ با اژدها اَلَکیه؟ هزارتا دنگ و فنگ داره. باید سلاح جنگ داشته باشی، یار و همراه داشته باشی، اسب و استر داشته باشی، غذا و آذوقه برداری. همین‌طور یه‌تنه که نمی‌تونی بری جنگ اژدها.»

غلام‌بک گفت: «ننه! تو چرا مردم د‌ِه ‌رو درک نمی‌کنی؟ این اژدها روزهاست که سر راه رودخانه خوابیده و نمی‌ذاره آب به ده برسه. مردم تشنه‌اند. زمین‌ها آب می‌خوان. کشاورزی داره نابود می‌شه. دولت دیگه به کشاورزها وام کشاورزی نمی‌ده. می‌گه شما که کشاورزی ندارید، وام گرفتن‌تون چیه؟ مردم دِه به جای این‌که روی زمین‌های خودشون کار کنن، رفتن خیار گل‌خونه‌ای می‌کارن که اصلاً مزه نداره. مگه خودت نمی‌گفتی سالادی که با خیار گل‌خونه‌ای درست بشه، به درد مرغ‌ها می‌خوره؟»

ننه‌غلام، پُکی به قلیانش زد و گفت: «آخه ننه! تو چرا این‌قدر ساده‌ای؟ چرا زود جَوگیر می‌شی؟ مردم که دارن راحت زندگی‌شونو می‌کنن. تو برای چی می‌خوای جون‌تو به خطر بندازی؟»

اما گوش غلام‌بک به این حرف‌ها بده‌کار نبود. رفت به آهنگر روستای گُل‌آباد، سفارش یک شمشیر تیز و بُرَّنده را داد، کمی هم غذا گذاشت توی خورجین الاغش و صبح زود راه افتاد. مردم که شنیده بودند غلام‌بک می‌خواهد برود اژدها را از سر راه رودخانه بردارد، با سلام و صلوات و اسپند، دنبالش راه افتادند و تا بیرون ده بدرقه‌اش کردند.

غلام‌بک، دو - سه روزی رفت و رفت، و رفت تا روز چهارم به سرچشمه رسید. صدای خُرخُر اژدها از توی غارش بلند بود. غلام‌بک برای این‌که اژدها را غافل‌گیر کند، یک‌دفعه پرید توی غار و داد زد: «ای اژدهای نابکار! دیگر عمرت سراومده. زود از جلوی رودخونه بلند شو.»

اژدها که چُرتش پاره شده بود، چشم‌های خُمارش را باز کرد و نگاهی به غلام‌بک انداخت. بعد کمی دماغش را خاراند و گفت: «چی می‌گی بچه؟»

غلام‌بک که بفهمی نفهمی کمی ترسیده بود، گفت: «یاالله از جلوی آب پاشو تا به روستای ما برسه!»

اژدها زد زیر خنده و گفت: «اینو باش! من اگه می‌تونستم پاشم که تا حالا پا شده و خورده بودمت!»

غلام‌بک با تعجب گفت: «چی؟ نمی‌تونی پاشی؟»

بعد نگاهش به دور و بر اژدها افتاد. دور و برش پر از ته‌سیگار، سُرنگ، چوب‌کبریتِ سوخته و زَروَرق بود. غلام‌بک گفت: «ببینم نکنه معتادی؟»

اژدها سری تکان داد و گفت: «هی‌ی‌ی... امان از دست رفیق ناباب! خدا بگم این «سردارخان» رو چه‌کار کنه؟ اون، این بلا رو به سَرَم آورد. الآن هم که می‌بینی راه رودخانه بسته شده و آب پشت سرم جمع شده، به‌ خاطر اینه که آب به زمین‌ها، باغ‌ها، استخر و جکوزی سردارخان بیش‌تر برسه. هی‌ی‌ی... یه زمان چه اُبّهتی داشتیم... چه آتیشی از دماغ‌مون بیرون می‌اومد!»

غلام‌بک که از فکرها و نقشه‌های خودش خنده‌اش گرفته بود، شمشیرش را غلاف کرد و زنگ زد به حسن‌کامیونی تا با کامیونش بیاید.

***

این روزها حال اژدها در کمپ بهتر شده! دماغش بفهمی نفهمی جرقه‌هایی می‌زند. چندبار هم سردارخان به موبایلش زنگ زده؛ اما مسئولان کمپ مراقبش هستند و نمی‌گذارند با سردارخان حرف بزند.

اما غلام‌بک الآن فراری و مراقب است تا یک‌وقت گیر نیروی انتظامی نیفتد. همه‌اش خودش را لعنت می‌کند که چرا قبل از رفتن پیش اژدها، به گردش‌گرهایی که در رودخانه چادر زده بودند و توی چادرشان داشتند خُرّوپُف می‌کردند، نگفت که بساط‌تان را جمع کنید تا سیل نَبَرَدتان.

CAPTCHA Image