کارگر عید -سال تحویل در جبهه

کارگر عید -سال تحویل در جبهه


کارگر عید

لعیا اعتمادی

چند روز بیش‌تر به عید نمانده بود. طبق معمول همه به دستور مامان، آستین‌های‌مان را بالا زده بودیم و بسیج شده بودیم برای خانه‌تکانی عید. در این میان، خوش‌بختی به خواهرم رو کرده بود و امتحان کنکور بهانه‌ای شده بود که بتواند از زیر خانه‌تکانی در برود و صبح تا شب راس راس برای خودش راه برود و به این و آن امر و نهی کند و حسابی هم خوش به حالش شود! حالا این وسط، داداش‌بزرگه هم جوگیر شده بود و بعد از چهار سال پشت کنکور ماندن، پایش را کرده بود توی یک کفش که اِلّا و بلّا من چیزی کم‌تر از آبجی ندارم و می‌خواهم ادامه‌ی تحصیل بدهم. مامان و بابا که از شوک وارده به خاطر سر عقل آمدن خان‌داداش حسابی ذوق کرده بودند، علاوه بر معافیت خان‌داداش در خانه‌تکانی، شهریه‌ی چند کلاس خصوصی را هم برای شرکت در کلاس‌های کنکور به او دادند. جالب این‌که، درست یک روز پیش از آن‌که مامان‌خانم، زنگ آغاز پروژه‌ی خانه‌تکانی را به صدا درآورد، بابا به طور ناگهانی به یک مأموریت چهارده روزه از طرف اداره رفت. پس با این اوصاف، در این میان تنها کسی که سرش بی‌کلاه ماند، منِ فلک‌زده بودم؛ چراکه هم چهار - پنج سال تا شرکت درکنکور وقت اضافه داشتم و هم هیچ مأموریت ناگهانی هم برایم پیش نیامده بود!

بعد از این‌که آبجی، داداش و بابا هر کدام به شکلی از زیر خانه‌تکانی فرار کردند، تنها من ماندم و مامان. حسابی کلافه بودم. مامان که غرورش اجازه نمی‌داد به بابا بگوید که نمی‌تواند همه‌ی کارها را انجام بدهد، تند تند به من امر و نهی می‌کرد و شب و روز نمی‌شناخت.

دومین روز خانه‌تکانی بود که دوستم ستاره زنگ زد خانه‌‌ی‌مان. چون مامان برای خرید رفته بود بیرون و داداش و آبجی هم خانه نبودند، یک ساعت با او حرف زدم. وقتی حرف به عید و خانه‌تکانی رسید، ستاره گفت که سه – چهار سالی است که نزدیک عید یک کارگر می‌آید و خانه تکانی خانه‌‌ی‌شان را انجام می‌دهد. او گفت، اوایل مادرش راضی نبود و هی به جان او و پدرش غر می‌زد که دوست ندارد آدم غریبه سر خانه و زندگی‌اش بیاید؛ اما آن‌قدر او و پدرش غر زدند و بهانه آوردند، که بالأخره راضی شد.

به ستاره حسودی‌ام می‌شد. تصمیم گرفتم هر طور شده مامان را راضی کنم که یک کارگر بیاید خانه‌‌ی‌مان و کارهای عیدمان را انجام دهد. بعد هم شماره تلفن چند نفر را گرفتم تا اگر مامان قبول کرد، زنگ بزنم به آن‌ها. برای این‌ کار لازم بود که کلی از فواید آمدن کارگر به خانه و کلاسش پیش فامیل و همسایه‌ها بعد از شنیدن این خبر به مامان بگویم. همان‌طور که فکر می‌کردم، چون مامان به کلاس گذاشتن پیش این و آن علاقه‌ی زیادی داشت، خیلی زود حرفم را قبول کرد. آن‌وقت من هم از خدا خواسته، یکی یکی به شماره‌هایی که ستاره بهم داده بود زنگ زدم. نفر اول که زنگ زدم گفت نزدیک عید است، وقت ندارد. نفر دوم گفت مریض است و کار نمی‌کند. نفر سوم گفت، شب‌ها می‌تواند بیاید. نفر چهارم گفت چون وقت قبلی نگرفته‌ایم دوبرابر قیمت می‌گیرد. بالأخره به هر جان‌کندنی بود، یکی از دوست‌های مامان شماره‌ای را بهمان داد که طرف راضی شد بیاید. روزی که قرار بود کارگر به خانه‌‌ی‌مان بیاید، سر از پا نمی‌شناختم. اصلاً باورم نمی‌شد که همه‌چیز به این راحتی حل شده باشد؛ اما وقتی کارگر آمد از تعجب شاخ درآوردم؛ چون کارگری که آمده بود، مامان دوستم ستاره بود که وقتی مرا شناخت، ازم قول گرفت که به ستاره چیزی نگویم و زود از خانه‌‌ی‌مان رفت. حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد؛ اما هم‌چنان هر سال عید که می‌شود، من توی ذهنم به آوردن کارگر و کلاسش فکر می‌کنم!

=====

سال تحویل در جبهه

مجید ملامحمدی

سال 1365 بود. من لحظات سالِ تحویل را در جبهه بودم. یادم هست که وقتی سال تحویل شد، رزمندگان قسمت توپخانه، چندتا توپ شلیک کردند؛ البته آن توپ‌ها فقط به سمت آسمان رفت و در هوا منفجر شد.

سال جدید ما هم به خوبی و خوشی همراه با خواندن قرآن و دعا آغاز شد؛ هرچند ما به هیچ تلفنی دسترسی نداشتیم که به خانواده‌ی‌مان، عید نوروز را تبریک بگوییم.

اما به فاصله‌ی کوتاهی خبردار شدیم که هواپیماهای عراقی از راه رسیدند تا با ریختن بمب‌های آمریکایی خود، سال نو را به کام مردم دلاور یکی از شهرهای کشورمان تلخ کنند. نمی‌دانم در آن روز چند تا از بچه‌ها و بزرگ‌ترها، سر سفره‌ی هفت‌سین و هنگام گفتن ذکر دعای «یا مقلّب القلوب و الابصار»، به آسمان پرواز کردند؛ اما هنوز که هنوز است، هر وقت که یادشان می‌افتم، دلم به خاطرشان گریه می‌کند. یادشان برای همیشه پاینده و گرامی!

CAPTCHA Image