شلیل و میوه‌های دیگر در قبرستان

10.22081/hk.2018.66788

شلیل و میوه‌های دیگر در قبرستان


سارا بهمنی

گفت‌وگو با بچه‌هایی که محیط بازی‌شان در قبرستان است

در راه برگشت از کتاب‌خانه می‌بینم‌شان، خنده‌‌ی‌شان در بین سنگ ‌قبرها، تعداد زیادشان که هریک به بازی‌ای مشغول هستند، نظرم را جلب می‌کند. در حدود بیست‌ پسربچه در قبرستان در حال بازی هستند: لی‌لی بازی، فوتبال و دوچرخه‌سواری. تضاد عجیبی است بین خواب و سکوت مرده‌ها و بیداری و خنده‌ی بچه‌ها. از دور لبخند می‌زنند. سرگرم بازی هستند و کسی حاضر نمی‌شود به سؤال‌های من جواب دهد. در آخر چند نفرشان قید بازی را می‌زنند. به دیوار تکیه می‌دهند تا با هم‌دیگر گفت‌وگو کنیم. هنوز حرفی نزده یکی‌شان خداحافظی می‌کند. می‌پرسم کجا رفت؟ می‌گویند: سیب‌زمینی می‌فروشد، کنار خیابان می‌ایستد و با پدرش سیب‌زمینی و چیزهای دیگر می‌فروشند. با چند نفر باقی‌مانده گفت‌وگوی‌مان را ادامه می‌دهیم. خیلی زود به یک‌دیگر عادت می‌کنیم. آن‌ها به پرسش‌های از روی تعجب من، من به پاسخ‌های عجیب آنان گوش می‌دهم.

بیش‌تر پرسش‌ها را «فرزاد نصیری» که نمی‌گوید چند سالش هست و «احسان خان‌کُش» که کلاس هشتم است، پاسخ می‌دهند:

هر روز در قبرستان بازی می‌کنید؟

احسان: بله؛ اما اگر مدرسه برویم کم‌تر می‌آییم.

فرزاد: من پاییز و زمستان صبح تا شب این‌جا هستم.

فرزاد مدرسه نمی‌روی؟

می‌روم، ولی علاقه ندارم. (احسان می‌گوید: امسال هم خیلی تک آورده بود.)

چرا علاقه نداری؟

معلم‌ها خوب نیستند، (چند نفری یک‌صدا می‌گویند معلم ریاضی.) هم ریاضی سخت است، هم اخلاق معلم بد است، کی تحمل می‌کند. دوست دارم سرکار بروم. شغل مکانیکی دوست دارم. (دیگر یادم نمی‌آید این چندمین پسری است که می‌خواهد مکانیک شود.)

محمد: من می‌خواهم در مغازه‌ی پدرم آبلیمو بگیرم. تا دیپلم بیش‌تر نمی‌خوانم، می‌خواهم شغل پدرم را ادامه بدهم.

وقتی معلم‌ها دعوای‌تان می‌کنند، واکنش‌تان چیست؟

ما چیزی نمی‌گوییم؛ اما یکی از بچه‌ها یک‌بار به معلم زد، زد توی گوش معلم ریاضی (با خنده می‌گویند و حس برنده شدن دارند.)

اخراجش کردند؟

نه، دیگر کسی را اخراج نمی‌کنند. حقش بود، باید کتک می‌خورد. خیلی اذیت‌مان کرد. دیگه یک کتک حقش است.

توی مدرسه چه شیطنت‌هایی می‌کنید؟

(ریز می‌خندند و با دست احسان را نشان می‌دهند: این از همه‌ی‌‌مان شیطان‌تر است.) احسان با خجالت و یواش می‌گوید: همین کارهای معمولی دیگه، ترقه پرت می‌کنم. توپ توی سر معلم‌ها می‌زنم. هر کاری که به ذهنم برسه.

از معلم‌ها نمی‌ترسی که این کارها را می‌کنی؟

کسی با ما مثل آدم حرف نمی‌زند که ما مثل آدم حرف بزنیم. همش داد می‌زنند و می‌خواهند بزنن‌مان.

معلم خوب ندارید؟

شلوغ می‌شود با هم‌دیگر سر تکان می‌دهند: بله، معلم خوب هم زیاد داریم. با معلم‌ها حرف‌های شخصی هم می‌زنیم.

توی قبرستان چه بازی‌هایی انجام می‌دهید؟

وقتی زیاد باشیم، شیر و پلنگ بازی می‌کنیم. یکی اسم حیوانی را می‌گوید و توپ را بالا می‌اندازد. اسم هرکسی که درآمد آن توپ را می‌اندازد. مثبت و منفی هم دارد.

اگر فرد جدیدی به قبرستان بیاید می‌ترسانیدش؟

احسان: توی روز می‌ترسانیم، شب که تاریک باشد خودمان هم از نفس خودمان وحشت داریم. توی روز از پشت سر می‌پریم رویش، قلبش می‌ایستد بعد که می‌بیند ما داریم می‌خندیم او هم زیر خنده می‌زند.

 از قبرستان خاطره هم دارید؟

احسان: این‌جا همه‌اش خاطره است.

فرزاد: ما خیلی اذیت می‌کنیم. به هیچ ‌چیزی رحم نمی‌کنیم. یک‌بار درخت قطع شده‌ای افتاده بود وسط قبرستان، یواشکی آتشش زدیم. چند نفر که نگهبان بودند دنبال‌مان کردند. خدا می‌داند تا کجا دویدیم. الآن هم شب‌ها که توی خانه حوصله‌ی‌مان سر می‌رود می‌آییم این‌جا آتش روشن می‌کنیم. سیب‌زمینی می‌خوریم.

شب‌ها نمی‌ترسید؟

احسان: می‌ترسیم، ولی خوش می‌گذرد، مثل فیلم‌های ترسناک است یکهو از جا می‌پریم.

مصطفی: مرده، مرده است، خودمان هم می‌میریم.

فرزاد: خودت دوست داری کسی از مرده‌ات بترسد؟

(با خنده و تعجب می‌گویم: نه والا!)

خانه‌ی‌تان کنار قبرستان است، برای‌تان سخت نیست؟

احسان به قبرهایی که تازه هم‌سطح شده است، اشاره می‌کند: بهترین زمین را دارد، آی فوتبال می‌چسبد. چرا ناراحت باشیم.

فوتبال دوست داری؟

خیلی، هم توی سالن، هم توی مدرسه بازی می‌کنم. اگر تست بدهم و قبول بشوم همه‌ی کلاس‌هایم رایگان می‌شود. پانزده سالم که بشود می‌خواهم بروم تست بدهم.

چرا پانزده سالگی؟

فکر می‌کنم پانزده سالگی موفق‌تر باشم. تا آن موقع تمرین می‌کنم.

فرزاد می‌گوید: بازی‌اش خوبه، الآن هم برود قبول است. خودم یادش داده‌ام.

توی مراسم‌هایی که برای میت‌ها می‌گیرند، شرکت می‌کنید؟

پنج‌شنبه‌ها این‌جا ناهار می‌دهند. همه‌‌ی‌مان می‌گیریم و بالای پشت‌بام می‌نشینیم و می‌خوریم.

(به پشت‌بام‌های سست که هر لحظه احتمال ریزش است، نگاه می‌کنم.) چرا بالای پشت‌بام؟

عادت داریم بالای پشت‌بام برویم. قبلاً زیاد رفتیم برای‌مان عادت شده است.

از اتفاق‌های جالب‌تان برایم می‌گویید؟

(با هم‌دیگر مشورت می‌کنند. به آن طرف خیابان اشاره می‌کنند، یعنی جایی خیلی دورتر از آن‌طرف خیابان): رفته بودیم برای خودمان بگردیم. با هم‌دیگر زیاد این‌طرف و آن‌طرف می‌رویم. چهار- پنج نفر می‌شویم و هر جا که دل‌مان بخواهد می‌رویم. یک‌بار همین‌جوری با هم رفتیم. اصلاً نمی‌دانستیم که کجا می‌رویم. به جایی رسیدیم که صدای سگ می‌آمد. یکهو دیدم یک سگ اندازه‌ی خودمان دارد به سمت‌مان می‌آید. من که دمپایی‌ام از پایم درآمد. همین‌جور توی تیغ‌ها می‌دویدیم. پایم به پشت سرم می‌خورد. (بقیه از خنده غش کرده‌اند) چه‌قدر دویدیم تا فرار کردیم. غلط کردیم. عجب سگی بود.

احسان می‌گوید، من هم یکی تعریف کنم: ما پایین شهر هستیم، کنارمان بالاشهر است. عید غدیر که می‌شود توی خانه‌های پولدارها می‌رویم پاهای‌مان را روی مبل می‌اندازیم. میوه می‌خوریم. چندبار چندبار توی صف پول سیدی می‌ایستیم. پنجاه هزارتومان جمع می‌کنیم. هیچ‌کسی هم چیزی بهمان نمی‌گوید. خیلی خوش می‌گذرد.

نگهبان‌های قبرستان چه رفتاری با شما دارند؟

فرزاد: خوش‌شان که نمی‌آید.

احسان: قبرستان کناری ورود بچه­ها را ممنوع کرده‌اند. ما کنجکاو شده بودیم بدانیم که داخلش چی هست. از پشت قبرستان قفلک گرفتیم و وارد شدیم. چندتا قبر قاجاری بود و سنگ قبر مرده، نمی‌دانم چرا نمی‌گذاشتند وارد شویم.

دخترها توی قبرستان بازی نمی‌کنند؟

احسان: نه، آن‌ها توی کوچه‌ها هستند، ما نمی‌بینیم‌شان، این‌جا مردانه است.

در پایان گفت‌وگو، فرزاد اصرار می‌کند بالای دیوار برود. برایش آیت‌الکرسی می‌خوانم. زود گول می‌خورد و اهل لاف زدن است. سادگی‌اش را دوست دارم، ولی نگران آینده‌اش هستم. با ترسی که می‌خواهد پنهان کند از آجرها بالا می‌رود. بقیه برایش سوت می‌زنند و من اصرار می‌کنم زودتر پایین بیاید. پاهایش را از روی پشت‌بام آویزان می‌کند و برای دوست‌هایش دست تکان می‌دهد. اسم‌های مستعارشان را صدا می‌زند. اسم یکی‌شان شلیل است. هرچه می‌پرسم کدام؟ پاسخی نمی‌دهند. می‌زنیم زیر خنده و آخر سر می‌فهمم محمد، شلیل است. وقتی فرزاد پایین می‌آید باهاشان خداحافظی می‌کنم. همه‌ی‌شان در عین بازی‌گوشی، پاک و معصوم هستند، شلیل و مابقی میوه‌ها را می‌گویم.

CAPTCHA Image