شوشیش نذری

10.22081/hk.2018.66493

شوشیش نذری


طنز

فاطمه‌سادات خادمی – 15ساله - قم

مادر پول را روی میز گذاشت و زمزمه‌وار دستور را صادر کرد: «دوتا نون سنگک...!» خواستم خوش‌مزگی کنم؛ به خاطر همین حرفش را تکمیل کردم: «با کنجد اضافی!» مادر اخم کرد. لبخندم ماسید روی لبم. سریعاً – خود را چنان آماده کردم که بشری دارای عقلی کامل جهت عزیمت به نانوایی می‌نمود! - دمپایی‌هایی برادرم را، که حالا زیادی اندازه‌ام بود، به پا کرده و مسیر از خانه تا نانوایی را لی‌لی‌کنان طی می‌کردم.

همه‌جا، همه‌کس، همه‌چیز، رخت سیاه به تن کرده بودند به نشانه‌ی عزا... سیاهی که دو ماهی طول می‌کشید... و برای عاشق‌ترها گاهی بیش‌تر...!

همان‌طور گیج‌وار به راهم ادامه می‌دادم که چشمم به جمال رسول روشن شد با نیشی باز و چایی‌ای در دست که بخار حاصل از آن تنم را گرم می‌کرد – گرچه بخارش اصلاً بهم نمی‌رسید، تنها حس گرما را در وجودم ایجاد می‌کرد – از همان دور ساندویج نهفته در جیبش را نشانم داد و صدا زد: «علی؟ شوشیشه! شوشیشه!» بهم که رسید، سلام نکرده هُلم داد به طرف جلو و دلسوزانه امر و نهی صادر کرد: «بدو تا تموم نشده. برو بگیر! دوتا قندم برا من بگیر...»

مات و مبهوت نگاهی به سر تا پایش انداختم!

- دِ چرا منو نیگا می‌کنی؟ یالّا برو الآن تموم می‌شه!

- کجا؟

- اون‌جا! (و با دستش به خیل عظیمی از جمعیت اشاره کرد که وحشیانه لای هم می‌لولیدند و به جلو شنا می‌کردند.)

قضیه را دریافتم! جناب رسول از من می‌خواست تا «ساندویج سوسیس» تمام‌نشده‌ی خود را به ایستگاه نذری برسانم و یکی از آن به قول رسول: شوشیش‌ها را از آنِ خود کنم. (جَلَّ الخالق! سوسیس نذری!) زدم به جمعیت و با تنه‌های زیرکانه و هل دادن‌های بدجنسانه تقریباً به ایستگاه نزدیک شده بودم؛ اما زهی خیال باطل! یا باید همان‌طور که آمده بودم، برمی‌گشتم و یا راضی به خفه شدن در میان سه نفر هیکلی و سبیل‌کلفت! در آن لحظات، نفس کشیدن برایم از هر کاری سخت‌تر بود! هرچه می‌گذشت فشارهای وارده بیش‌تر و اکسیژن موجود کم‌تر می‌شد! همین‌قدر می‌دانم که دو پایم اصلاً روی زمین نبود... بلکه با فاصله‌ی پنج سانت از زمین، روی هوا و در احاطه‌ی جمعیت بودم. در آن شرایط، تحمل کردن از نفس کشیدن واجب‌تر شده بود... بعد از ده دقیقه‌ای که برایم به قدر یک قرن گذشت، بالأخره به جلوی ایستگاه رسیدم؛ اما خبری از شوشیش نبود! داشتند چایی خالی می‌دادند. دوتا قند توی جیبم گذاشتم و به همان طریقی که به این درجه رسیده بودم، همان‌طور هم راهِ آمده را برگشتم. از گیر جمعیت که جدا شدم، رسول داشت آخرین لقمه‌ی ساندویچش را در دهان می‌گذاشت و خیلی ریلکس فرمود: «قند رو رد کن بیاد!» با حرص قندها را انداختم توی دهانم.

- حالا زحمت بکشید خودتون بایستید توی صف و قند بگیرید.

CAPTCHA Image