رسم مردانگی

10.22081/hk.2018.66484

رسم مردانگی


یک قصه یک حدیث

فاطمه نفری

مامان سرش را از روی کتابش بلند کرد و گفت: «آقاپیمان ماشالله به اخلاقت! خب ببرش، اون‌ که کاری به تو نداره؟»

ـ یک‌بار بردم برای هفت پشتم بسه! دم به دقیقه یا آب می‌‌خواد، یا جیش داره، یا خوراکی دست کسی می‌بینه و هوس می‌کنه، یا طبل یه بچه‌ی دیگه رو می‌خواد!

مامان سرش را تکان‌تکان داد، انگار که بهم بگوید: «واقعاً برات متأسفم!» و رو به پویا گفت: «اصلاً خودم شب می‌‌برمت مسجد.»

پویا اخم کرد و رویش را از مامان برگرداند.

ـ نمی‌خوام! مگه من بچه‌ی دو ساله‌ام بیام توی زنونه؟ تازه تا شب بمونم توی خونه؟ همه‌ی مردم رفتن عزاداری، مگه صدای دسته رو نمی‌‌شنوی؟

زیر لبی گفتم: «حالا ببین چه‌جوری خودش رو به موش‌مردگی زده ها!» و چپ‌چپ به پویا نگاه کردم.

صدای موبایلم درآمد. نگاهی به موبایلم انداختم. رضا پیام داده بود «ده دقیقه دیگه جلوی هیئت. زنجیر یادت نره.»

بلند شدم و لباس مشکی‌ام را از چوب لباسی برداشتم. پویا هنوز داشت نق می‌‌زد.

مامان خودکارش را گذاشت لای کتابش، با دهانش پوفی کرد و کتابش را بست و زل زد به من. رویم را برگرداندم و لباسم را پوشیدم.

دوست نداشتم ناراحتش کنم، اما چه‌کار می‌‌کردم؟ هر کجا می‌‌رفتم عین سرقفلی راه می‌‌افتاد دنبال من! ما از خانه که می‌‌زدیم بیرون، تا دوازده شب برنمی‌‌گشتیم، آن وقت باید وسط راه با غرغرهای آقا چه‌کار می‌‌کردم؟

لباسم را که عوض کردم مامان باز داشت نگاهم می‌کرد. مطمئن بودم، چون سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. گفتم: «خب بابا می‌بردش!»

ـ خودت که می‌دونی رفته کمک آقاجون برای نذری امروز و فردا.

و با ناراحتی نگاهش را ازم گرفت و آرام گفت: «فکر می‌کردم بزرگ شدی و معنای بعضی چیزها را می‌فهمی‌، برای همین امسال محرم آزادت گذاشتم و اجازه دادم هر کجا دلت خواست با دوست‌هایت بری!»

بعد بلند شد رفت کنار پویا و سرش را نوازش کرد: «بلندشو مامان‌جان، غصه نخور، خودم می‌برمت هر جا که دوست داری.»

صدای زنگ موبایلم که بلند شد، نگاه کردم به اسم محمد که افتاده بود روی صفحه و تماس را رد کردم. حتماً رفته بود سر قرار و منتظر بود.

می‌خواستم بروم؛ اما نمی‌توانستم! مامان از دستم دل‌خور بود. پویا هم. این رسم مردانگی نبود که پویا را تنها بگذارم! دلش می‌شکست!

رفتم بالای سر پویا و دستم را گذاشتم روی شانه‌اش.

ـ اگه می‌آیی بدو حاضر شو. فقط ما شب برمی‌گردیم ها! می‌‌تونی تحمل کنی؟

پویا سرش را بلند کرد. مامان اشک پویا را با سر انگشت‌هایش پاک کرد و زیر لب گفت: «یا حسین غریب...!»

پویا عین ترقه از جایش پرید، لباس سقا و مشکش را برداشت و راه افتاد.

امام صادقm:

«إِنَّ مِمَّا یُزَیِّنُ الْإِسْلَامَ الْأَخْلَاقُ الْحَسَنَةُ فِیمَا بَیْنَ النَّاسِ؛ خوش اخلاقى در بین مردم زینت اسلام است.»

مشکاة الانوار، ص 240

CAPTCHA Image